۱۳۹۴ مهر ۱۷, جمعه

داستان کوتاه : "برادر ... یادته ؟ ! "

یادته اون روزی که آوردن ات به اورژانس ما  چقدر وضع ات خراب بود ؟ .   

گمونم ، تیر مستقیم کالیبر 50 عراقی ها استخوان نازک نی و درشت نی پای ات را متلاشی کرده بود ، به شدت خونریزی داشتی و تکه ای گوشت به قطر حداکثر یک سانتیمتر و پهنای ده سانت هنوز به قسمت متلاشی شده پای ات متصل بود و اجازه پیشگیری از خونریزی را نمی داد .
یادت هست اون آقای دکتر مون ؟ .
طفلک ! ، تازه روز اولی بود که اومده بود منطقه جنگی ، سربازی ، بنده خدا ! ،  حال اش ، هم ، خوب نبود  ، هول کرده بود و  حال و روز خوبی  نداشت .
 ...  تو ،  داشتی از دست می رفتی ! .       
یادت هست دکتر با تیغ بیستوری آرام آرام داشت آن تکه متصل به پای تقریبا قطع شده ات را می برید و با هر برش تو فریاد بلندی می کشیدی و باعث خراب تر شدن اوضاع در آن سنگر اورژانس نمور و تاریک و بدون برق و تنگ و گرم و بدون هوا می شدی ؟ .    


یادت هست به سرعت برق ، بدون هیچ گفتگو ، در کمتر از یک چشم به هم زدن ! ، قسمت متلاشی شده را با یک برش قیچی تیز از پای ات جدا کردم و ...  بعدِ ش توانستیم تو را نجات بدهیم ؟ .
تا سال ها پس از آن من هنوز باهات بودم .
اما می دانی از چه زمان راهم را از تو جدا کردم ؟
آن روز که آوردن رتبه علمی هم شرایط پیدا کرد ! ؟ .
از آن موقع که رای آوردن هم اجازه خواست (  می فهمی : یعنی اینکه رای دادن شخصی به دیگری بایستی متوقف بر اجازه شخص ثالثی باشد ! ؟ )  .
از آن موقع که سابقه جبهه و ... ، نیز ، در نخبه علمی بودن یا نخبه علمی شدن فرد تاثیر گذار شد !  .
از روزی که دیگر توی کارهای تان کمک داوطلبانه بی جیره و مواجب نمی خواستید ! .
دست و پای تان را جمع کردید ، یا شاید گفته بودند  "جـــــــمع کنید" .
یادته ! ؟
آن روز که گفتی گاوهای مان را فروختم ، دیگر نمی توانم به آن ها رسیدگی کنم ،  قرار شده بروم تهران در ستادی ، اداره ای ، مرکزی ، فرماندهی ، وزارتخانه ، دفتر مرکزی ، سرپرستی ، نظارت و هماهنگی ، بازرسی ، ... ، جایی ، کارم جور شده ، گفته اند : " بــــــ ــــ ــــیـایـیـد "!  .
...

هیچ نظری موجود نیست: