۱۳۸۹ دی ۱۷, جمعه

بازخوانی حکایت آن کبوتران که با همدلی از دام جستند

در کلیله و دمنه داستانی بسیار شبیه با روزگاری که ما سپری میکنیم هست ، گویی برای دوران ما گفته شده ، داستان از این قرار است که کبوترانی به طمع دانه بر دامی می نشینند و صیاد خوشحال قصد گرفتن آنها میکند ، هر کدام از کبوتران برای رهایی خود می کوشیده و تقلای بدون هدف باعث بیشتر تنیده شدن دام به پرو بال کبوتران میگردید .
جون  به همدلی رسیدند همه در یک جهت پرواز کردند و دام از زمین کنده شد و نجات یافتند ، اینک قسمتی از اصل داستان و مختصری پریشان گویی خودم  :
قومی کبوتران برسیدند و سر ایشان (سردسته ایشان) کبوتری بود که او را مطوقه (طوقی ، کبوتر طوقی) و در طاعت و مطاوعت (اطاعت ، فرمانبرداری) او روزگار گذاشتندی . (عمری پیرو او بودند) .
چندانکه دانه بدیدند ، غافل وار فرود آمدند و جمله در دام افتادند ، و صیاد شادمان گشت و گرازان (خرامان خرامان)  به تگ (دویدن ) ایستاد تا ایشان را در ضبط  آرد (کبوتران را بگیرد) .
و کبوتران اضطرابی می کردند و هر یک خود را می کوشید ، مطوقه گفت جای مجادله نیست ، چنان باید که همگنان (همگان) استخلاص (آزاد کردن) یاران را مهم تر از تخلص (آزادی) خود شناسند (بدانند) .
و حالی صواب (بهتر) آن باشد که جمله (همه با هم) به طریق تعاون (همیاری) قوتی (تلاش) کنید تا دام از جای برگیریم که رهایش (آزادی) ما در آن است .
کبوتران فرمان وی بکردند و دام برکندند و سر خویش گرفتند (به راه خود رفتند) و صیاد در پی ایشان ایستاد (پی آنها رفت ، دنبالشان رفت ) ، بر آن امید که آخر در مانند و بیفتند .
  
داستان کلیله و دمنه  برگرفته از http://http://www.sange-saboor.com/thread10814-6.html
اینک ای عزیز : 
مـــــــــا را چون کبوتران در بند جای مجادله نیست ، که تا بدین حال باشیم پوست مان کنده و خورشتی ساخته باشند، آن ماران را که بر کتف و دست ضحاک بوسه میزنند .
 همگی به طریق همیاری بکوشیم و رهایی  خود و یاران با هم بجوئیم 
آن مرغکان نادان را یک مطوقه بیش نبود ، حال آنکه ما هر یک به فروغ دانایی مطوقیم .
اگر هر یک خود را بکوشیم و  رهایی خود ، هم کیشان ، هم زبانان خود بجوئیم عاقبت در آشپزخانه صیادیم
اینک چون آن کبوتران اضطراب مکنیم که این بند هم به اضطراب و هراس بافتیم
به اضطراب آتش  دوزخ و به حرص و آز بهشتی که ، هم ، در آن بودیم .
آن کبوتران لختی بیندیشیدند و سپس رهایی یافتند ، بر ماست که در کار خود اندیشه کنیم
تا خرد فزونی نبخشیم ، خود را و دیگران را ، در دام بمانده ایم
چه این گرگ با گله آشناست ، گوسپند شناس است !  ، دام شناس و دامگستر است ، افسونگر است : 
ما را به رندی افسانه کردند       پیران جاهل ، شیخان گمراه ( منسوب به حافظ ) .
چون جان تو شد در هوا ز افسانه شیرین ما     ،   فانی شو و چون عاشقان افسانه شو ، افسانه شو  ( منسوب به مولوی ) .
این دام نه به بند است و قفس ، بل به پندار است و این پندار ماست که از اوج مارا به طمع دانه به مزبله و مرداب کشانده .
بندی نیست بر دست و پایمان آن بند به احساس و پندار ماست
دریاب که بند بند این دام ، خود به هزاران سال بافتیم ، هر زمان به ریسمانی ،  خود خواستیم تا در قفس از خوف بازان و ددان آسوده بیاساییم .
پنداشتیم : در اسارت کس را غم آب و دانه نباشد و صیاد صید خویش تیمار دارد و او را پاس دارد تا صیادان دیگر نربایند !

هیچ نظری موجود نیست: