۱۳۹۷ اسفند ۲۴, جمعه

آسیب شناسی گفتمان "ایران گرایی"

گفتمان ایران گرایی آن گونه که تا کنون مطرح و پیگیری شده است می تواند عوارض (شاید) ناخواسته ای مانند عوارض زیر داشته باشد : 
1- دوگانه شیخ و شه :
تقابل با فرهنگ شیخ در شاهنامه القای ناگزیر بودن  پذیرش و تبعیت از دوگانه " شیخ و شه"  را در اذهان مردمان داشته است . 
یعنی این که لزوما یا بایستی اعراب و نمایندگان خلیفه ( شیخ , سید , آخوند , روحانی و ...  ) در ایران حکومت کنند , یا شاهنشاهی با فر و جلال و جبروت , با گارد جاویدان ,   { که زر و یوز و باز اش ده و دو هزار باشد (فردوسی)  } .
2- القای جبر اسارت :
توجیه ناگزیر بودن پذیرش سلطه دایم با توجیهاتی مانند هضم کردن فرهنگ دیگران در فرهنگ ایرانی و مانند این ها ... .
با جبرگرایی و سرنوشت گرایی غالب در شاهنامه . 
در حالی که همان گونه که آرامش دوستدار در کتاب "شبه زبان , شبه فرهنگ" آورده است نسبتی میان زبان و فرهنگ امروزین جامعه ما با فرهنگ و زبان هخامنشیان وجود ندارد و ملغمه ای از آن چه در هزاران سال گذشته بر این سرزمین رفته است می باشد.
3- زمینه سازی نژادپرستی : 
از همه مهمتر این که : 
برساختن یک هویت نژادپرستانه جعلی , مبهم و غیرقابل ردیابی برای مردمان , آن ها را در برابر سیستم نژادپرستانه سازمان یافته نهادینه شده , دیگری که هویت بظاهر قابل ردیابی و متصل و حتی ثبت شده در اوراق هویتی ! دارد بی دفاع می سازد . 
...
 این نوشته چند روز پس از پست مطلب به دستم رسید :
خواب ایرانیت
آرامش دوستدار
آنچه در زمانه‌ی حاضر روی داده و می‌دهد از عوارض غلبه‌ی جنبه‌ای از اسلام «ایرانی» شده است. و ما که با چنین ضربه‌ای از خواب ایرانیتمان پریده‌ایم، خود را با پدیده‌ای «نوظهور» ‌روبه‌رو می‌بینیم، پس از چهارده قرن مسلمانی! به همین جهت گمان می‌کنیم که این پدیده‌ی نوظهور را با حربه‌ی پیشینه‌ی «تاریخی خودمان» می‌توان و باید زد: با ایرانیت ناب یا با جنبه‌ی ایرانی این پیشینه‌ی اسلامی. غافل از اینکه این پدیده‌ی نوظهور چیزی جز یکی از جلوه‌های دیرپای ایرانیت اسلامی ما نیست و نوظهوری‌اش را از لگام‌گسیختگی انقلابی به سردمداری «روحانیت سلحشور» دارد. بنابراین وقتی در این بدخواب شدن و آشفته‌حالی ناشی از آن از خود می‌پرسیم: چاره‌ی نهایی این وضع را از کجا و چگونه باید یافت؟ پاسخ سهل‌انگار ما این است: در وهله‌ی اول و آخر از هرچه ایرانی‌ست، چه پیش از اسلام و چه در اسلام! انگار که چنین چیزی نزد ما هست و اگر باشد آسان به چنگ می‌آید و اگر به چنگ آید مؤثر خواهد افتاد! از اینرو آن‌هایی که از این زمین‌لرزه‌ی اعتقادی تکان و صدمه خورده‌اند ـ و تعدادشان نباید کم باشد‌ ـ به‌امید یافتن پناهی برای دفاع از خود و حمله به «اسلام سلحشور»، یا به دوره‌ی باستانی متوسل می‌شوند، یا به بزرگان فکر و ادب همین ایران اسلامی، یا به هر دو با هم. این دو به ‌اصطلاح حربه برای زدن «دشمن» است، اما هیچیک کارگر نخواهد بود.
دوره‌ی باستانی خود ذاتاً زمینه‌ی مساعد برای کشت و پرورش دین اسلام بوده است،‌ و بزرگان فکر و ادب ما در زمین اسلامی شده‌ی چنین فرهنگی در عین حال روییده‌اند و رویاننده‌ی آن بوده‌اند. طبعاً در روزگاری که با شبیخون اسلامی خود ما را غافلگیر کرده، توسل به آنچه ایرانی‌ست یا ایرانی می‌نماید، خصوصاً وقتی که ما در نهب و غارت این شبیخون داریم از دست می‌رویم، یک واکنش طبیعی‌ست. اما این واکنش «طبیعی» نمی‌تواند در برابر آن نیرویی مؤثر افتد که زمانی از برون بر ما تاخته و سپس ما را به دستیاری خودمان به مرور از درون تسخیر و جذب کرده است. قرن‌هاست که ما طبیعت دیگری جز این نیروی مجذوب نداریم. و اینک پس از گذشت این زمان دراز، فرهنگ ما در همه‌ی زمینه‌ها آنچنان اسلامی شده است که ما حتا قادر نیستیم عناصر ایرانی آن را در خود اسلامی‌مان بازشناسیم، تازه اگر قادر می‌شدیم، شرطش این بود که شناسایی را با آن شوخی مجنونانه یکی نگیریم که ایران را زهدان دنیای قدیم می‌پندارد و ما را زادگان و وارثان آن. و جز این، شناختن صرف این عناصر چه کمکی به حل مشکلات فعلی‌شده‌ی ما می‌کند، مشکلاتی که در توفان حوادث اخیر از درون خود ما برون ریخته‌اند؟ این مشکلات از بنیادی برمی‌آیند که بدون آن حتا تصور این فرهنگ هزار و چهارسده ساله‌ی «ایرانی» ممکن نیست. این بنیاد، ‌پیش از آنکه اسلام پا به‌عرصه‌ی وجود گذاشته باشد، در بدایت خود ایرانی بوده است. به دو دلیل باید این بنیاد را شناخت. یکی آنکه وجهی از آن به عنوان پندار دینی اساساً چهارده قرن ایرانیت اسلامی را ممکن کرده و دیگر آنکه به عنوان الگویی که ما خود سازنده‌ی آن بوده‌ایم در اعماق این قرون مدفون مانده است.

هیچ نظری موجود نیست: