به درستی نمی دانم اصطلاح علمی یا بالینی این حالت چیست ، ولی حالتی است که فرد به ندانستن تظاهر و تعمد می کند .
فرد لذت می برد از "تیرگی شعور" اش نسبت به احوال خودش ، نسبت به چرخش امور زندگی اش .
با حالتی نشئه و سرمست از این بی خودی اش ، ابراز می دارد :
"نمی دانم چگونه خانه دار شدم"
"نمی دانم چگونه خانه دار شدم"
"نمی دانم چگونه همه چیز جور شد ؟ "
" همه چیز دست خودش است ، خودش همه کارها را درست می کند "
نمونه هایی از ادبیات مان که این شخصیت را ، این طرز تلقی را تقویت می کند :
از باده دوشین قدحی بیش نماند
از عمر ندانم که چه باقی مانده است ( خیام )
.
از باده دوشین قدحی بیش نماند
از عمر ندانم که چه باقی مانده است ( خیام )
.
.
.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر