موضوع: چرا نمی توانیم بگوییم "چه می خواهیم" ؟
برای این که فرهنگ ما فلسفه , تفکر و جهان بینی ما بر نفی و برائت بنیان نهاده شده است .
ما همواره در حال اعلام برائت و بیزاری و دوری جستن از چیزی هستیم ,
اعتراض ( بی هدف ) , خرده گیری , برجسته کردن بدیهیات تحت عنوان اشکال و ایراد ! , حافظ مسلکی , نمایش کمال گرایی , بدبینی و بی هوده دانستن هر چیز , هر مفهوم و هر آن چه که نمی شناسیم یا خودی نیست , جزئی از شخصیت و کاراکتر ما ایرانیان گردیده است .
از آن سو بسنده کردن به وضعیت موجود و "چیزی نخواستن" نیز در ذهن ما جای گیر شده است :
گر نور به ما نمی رسد نار "بس است" . , . گر گل نبود نصیب ما خار "بس است" ( حافظ ) .
حزب فقط حزب الله , ( یعنی : حزب الله ما را بس است ) .
رهبر فقط روح الله ( یعنی : روح الله ما را بس است ) .
ما روابط با آمریکا را می خواهیم چه کنیم ؟ ( یعنی : همین اسد و نوری مالکی و حسن نصرالله ما را "بس است" ) .
اگر چپ بودن به معنای مخالفت با وضع موجود است , همه ما مردم "چپ" بوده ایم :
متحجرین مان , سوسیالیست ها مان , لمپن های مان , عوام مان , ...
یعنی این وضع موجود را نمی خواسته ایم , اما به دنبال وضعیت جدیدی نیز نبوده ایم , برنامه ای برای رسیدن به جایی نداشته ایم ;
نتیجه چنین معادله ای "درجا زدن" است , انتظار است , انتظار رخدادی موهوم در آینده ای نامشخص (می رسد مردی که زنجیر غلامان بشکند , دیده ام از روزن دیوار زندان شما ( اقبال لاهوری) , یا عمری دگر بباید بعد از وفات ما را , کاین عمر همه بسر شد اندر امیدواری .سعدی ) .
از هر کس بپرسی : "چه می کنی ؟ " , "چه کردن" خود را موکول و مشروط خواهد کرد به بسیاری شروط و رخداد هایی که وقوع آن ها مشخص نیست و مبهم است در نتیجه در حال حاضر هیچ کاری برای انجام دادن باقی نمی ماند .
چرا این گونه است ؟
بدین خاطر که : هر امر موهوم به مجرد تلاش برای رسیدن آن از حالت وهم خارج می شود :
به محض دست دراز دراز کردن برای برداشتن آب از سراب انسان متوجه می شود که سرابی بیش نبوده است .
نادرستی مسیر و مقصد غلط به مجرد گام برداشتن در آن راه آشکار می گردد , برای باقی ماندن بر باور نادرست ناگزیر بایستی برای رسیدن به آن هیچ اقدامی صورت نگیرد و نخواستن نیز به همین معناست .
خواستن چیزی گام برداشتن برای رسیدن به آن را در پی دارد , اما نخواستن مستلزم اقدام نمی باشد .
بنابراین "نخواستن" ایرانی از "انفعال" و "انتظار" اش سرچشمه می گیرد .
ما همواره در حال اعلام برائت و بیزاری و دوری جستن از چیزی هستیم ,
اعتراض ( بی هدف ) , خرده گیری , برجسته کردن بدیهیات تحت عنوان اشکال و ایراد ! , حافظ مسلکی , نمایش کمال گرایی , بدبینی و بی هوده دانستن هر چیز , هر مفهوم و هر آن چه که نمی شناسیم یا خودی نیست , جزئی از شخصیت و کاراکتر ما ایرانیان گردیده است .
از آن سو بسنده کردن به وضعیت موجود و "چیزی نخواستن" نیز در ذهن ما جای گیر شده است :
گر نور به ما نمی رسد نار "بس است" . , . گر گل نبود نصیب ما خار "بس است" ( حافظ ) .
حزب فقط حزب الله , ( یعنی : حزب الله ما را بس است ) .
رهبر فقط روح الله ( یعنی : روح الله ما را بس است ) .
ما روابط با آمریکا را می خواهیم چه کنیم ؟ ( یعنی : همین اسد و نوری مالکی و حسن نصرالله ما را "بس است" ) .
اگر چپ بودن به معنای مخالفت با وضع موجود است , همه ما مردم "چپ" بوده ایم :
متحجرین مان , سوسیالیست ها مان , لمپن های مان , عوام مان , ...
یعنی این وضع موجود را نمی خواسته ایم , اما به دنبال وضعیت جدیدی نیز نبوده ایم , برنامه ای برای رسیدن به جایی نداشته ایم ;
نتیجه چنین معادله ای "درجا زدن" است , انتظار است , انتظار رخدادی موهوم در آینده ای نامشخص (می رسد مردی که زنجیر غلامان بشکند , دیده ام از روزن دیوار زندان شما ( اقبال لاهوری) , یا عمری دگر بباید بعد از وفات ما را , کاین عمر همه بسر شد اندر امیدواری .سعدی ) .
از هر کس بپرسی : "چه می کنی ؟ " , "چه کردن" خود را موکول و مشروط خواهد کرد به بسیاری شروط و رخداد هایی که وقوع آن ها مشخص نیست و مبهم است در نتیجه در حال حاضر هیچ کاری برای انجام دادن باقی نمی ماند .
چرا این گونه است ؟
بدین خاطر که : هر امر موهوم به مجرد تلاش برای رسیدن آن از حالت وهم خارج می شود :
به محض دست دراز دراز کردن برای برداشتن آب از سراب انسان متوجه می شود که سرابی بیش نبوده است .
نادرستی مسیر و مقصد غلط به مجرد گام برداشتن در آن راه آشکار می گردد , برای باقی ماندن بر باور نادرست ناگزیر بایستی برای رسیدن به آن هیچ اقدامی صورت نگیرد و نخواستن نیز به همین معناست .
خواستن چیزی گام برداشتن برای رسیدن به آن را در پی دارد , اما نخواستن مستلزم اقدام نمی باشد .
بنابراین "نخواستن" ایرانی از "انفعال" و "انتظار" اش سرچشمه می گیرد .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر