۱۳۹۳ مرداد ۱۷, جمعه

"نام گزاری" چیست ؟ و چه سازوکاری دارد ؟

این یادداشت نوعی خاطره نویسی از دوران جنگ ایران و عراق ، و گزارشی است برای کسانی که به طور علمی روی این موضوع کار می کنند .
نام گزاری  چیست ؟
آیا مفهومی به نام "حق نام گزاری" وجود دارد ؟
چه تفاوتی دارد که یک پدیده واحد را هر کس به نام جداگانه ای نامگزاری کند ؟
این موضوع بسیار فکرم را به خود مشغول کرده است .
روزی که پدیده نامگزاری توجه ام را به خود جلب کرد به یاد سخنی از دکتر شریعتی در این مورد افتادم  :
تشیع اسم ، تشیع رسم
به راستی یادم نیست این مطلب دکتر را خوانده ام یا نخوانده ام ، اما آنچه با آن روبرو هستیم از هر دوی این ها بدتر است .
سپس محصور بودن در دایره و زندان همین زبان و الفاظ به خاطرم آمد 
ردِ نام گزاری را در عرفان و به اصطلاح عارفان مان گرفتم
اما در پی چیزی آشنا تر ، بدیهی و شفاف تر ، خودمانی تر بودم ، نوعی از رساندن مفهوم که برای همه روشن باشد .

زنده یاد ، مادر بزرگ ام ، مادر پدر ام ، زن بسیار کارآمد و دلاوری  بود ، با وجود به دنیا آمدن در روستا ، اندکی سواد ملامکتبی داشت واز سال 1325 به بعد در شهر های آبادان ، نجف آباد و  اصفهان زندگی کرده بود .
مادر بزرگ ام هنگام آغاز جنگ ایران و عراق در محله یا شهرک امیرآباد ، حومه نجف آباد اصفهان زندگی می کرد .
پس از آبگیری سد زاینده رود بسیاری از اقوام و فامیل های پدری ما یعنی مردم اهل روستای آبادچی فریدن ناگزیر به این محل کوچ کرده بودند .
من و خانواده ام نیز به خاطر انس و الفت میان مان به این محل زیاد رفت و آمد ، یا در آن جا اتراق می کردیم .
با شروع جنگ ، در سال 1359 تا بهمن ماه آن سال همراه عمویم که راننده کامیون بود و در همان محل سکونت داشت برای حمل اثاثیه و زندگانی اقوام و خویشاوندان ساکن  خوزستان به مناطق امن ، مرتب به مناطق جنگی تردد داشتیم .
در دی یا بهمن سال 59 در آموزش رزمی که توسط سازمان جهاد سازندگی نجف آباد واقع در ابتدای خیابان ورودی امیرآباد برگزار شده بود شرکت کردم .
مادر بزرگ ام از پشت  میله های مرکز آموزش به ملاقات ام می آمد و برایم  خوراکی و سیگار می آورد ، یکی از عزیز کردگان اش بودم ! .
هنگامی که برای آموزش رزم انفرادی و رزم شبانه و تاکتیک های صحرایی و کوهنوردی از آموزشگاه رزمی خارج می شدیم و برای رسیدن به دامنه کوه  مجاور به ستون یک یا دو به راه می افتادیم  ناگزیر از میان محله امیرآباد یعنی محل سکونت مادر بزرگ و سایر اقوام عبور می کردیم .
مادر بزرگ ام با خوشحالی مرا به همسایه ها نشان می داد ، حتی بیاد دارم یکبار منقل اسفند و شیرینی برای گروه آموزشی مسلح در حال پیاده روی نظامی آورد ! .
پس از پایان دوره آموزشی همراه نیروهای مرکز آموزش سپاه پاسداران نجف آباد  به جبهه سرپل ذهاب اعزام و عید سال 59 را در جبهه بازی دراز گذراندم .
 پس از بازگشت از جبهه غرب ، در ابتدای سال 60 از طرف بسیج نجف آباد به جبهه جنوب ( فیاضیه ) اعزام شدم .
در آذر سال 1360  به خدمت سربازی فراخوانده شده و به پادگان آموزشی 05 سرآسیاب کرمان رفتم .
 از اوایل فروردین سال 1361یعنی زمانی که هنوز عملیات فتح المبین پایان نیافته بود به عنوان سرباز بهداری به رانندگی آمبولانس در خطوط مقدم تحت فرمان گروهان دوم گردان بهداری لشگر 21 حمزه به گردان های رزمی تیپ دوم آن لشگر مامور بودم .
تصویر مادر بزرگ و برادر کوچک ام در خانه در حال ساخت مان ، چند سال قبل از درگذشت مادر بزرگ .
همواره پس از مراجعت از هر ماموریت و اعزام به جبهه ، در ایام مرخصی ، به دیدار مادر بزرگ و سایر اقوام و آشنایان می رفتم یا آنها به دیدار من می آمدند . 
هر چند آن روزها دیگر مادر بزرگ ام با خود ما یعنی در منزل خود ما زندگی می کرد .
پس از فوت همسرش بتدریج به اصفهان آمد و در منزل ما اتاق مجزایی برای خودش داشت ولی به طور کامل از حال و روز همدیگر با خبر بودیم .
همیشه هدیه ای از قبیل انواع آجیل ، سیگار و خوردنی هایی که می دانست من علاقه دارم برای ام کنار گذاشته بود .

در عملیات بیت المقدس ( آزاد سازی خرمشهر ) در منطقه مثلثی شلمچه روز سوم خرداد سال 1361 در حالی که به عنوان راننده آمبولانس به گردان 144 لشگر مامور بودم در خط مقدم ترکش خورده و با عفونت زخم دست ام ، ماه ها مچ دست راست ام پانسمان شده باقی ماند .
با وجودی که همیشه مشوق من برای رفتن به جبهه بود ، پس از زخمی شدن ام ، انگار که کمی احساس نگرانی کرده باشد یک روز به آهستگی و خصوصی با همان زبان ترکی ( همیشه با من به ترکی گفتگو می کرد )  گفت : "ننه جان جبهه یه گتمیشین عیب ِ یوخ دور "  ( یعنی : مادر جان به جبهه رفته ای عیبی ندارد .)
اما بیر وقت جنگَه  گتمیین ( یعنی : اما یک موقع به جنگ نروی ها . ! )
برای من و سایر جوان های شیطان فامیل همین اندک کافی بود تا گفتگو در این مورد نقل مجالس مان شود ! .
اما به تازگی پس از هجوم اندیشه هایی که در بالا بیان داشتم دوباره به یاد آن زنده یاد افتادم .
به راستی ، با وجودی که مصائب جنگ را بخوبی می شناخت اما تبلیغات و بخصوص نام گزاری خاص برای جنگ باعث شده بود که به سادگی حساب جبهه و جنگ را با یکدیگر سوا کند .
نامگزاری قدرت تفکر و شناخت پیرزن را حتی در مورد عزیز ترین کسان اش از او سلب کرده بود .
گیج شده بود ، نمی دانست چه باید بگوید ! ؟ 
اگر صحبت سرِ جنگ بود ، همه چیز برای اش روشن بود ، از جان فرزندان اش بایستی محافظت می کرد ولی شیرزنی که بارها در جنگ تن به تن با غارت گران و سوارکاران یاغی پراکنده در بختیاری و لرستان شرکت داشته بود ، بارها از میان گردنه های حد فاصل ازنا تا اندیمشک که در پس هر گردنه و تنگه ای راهزن و یاغی مسلحی ایستاده بود خانواده اش را به امید رسیدن به زندگی بهتر ، بسلامت عبور داده بود ، این جا ... کم آورده بود ! . 
در میان نام های متعدد با معانی متفاوت اسیر شده بود . 
شاید با خود می گفت : "جبهه بایستی چیزی مانند تعزیه ای (نماشنامه مذهبی ) باشد که هر ساله در مراسم مذهبی اجرا می کنند ، قاعدتا کشته و زخمی نباید داشته باشد ، نکند این که مرتب می گویند "شهید آورده اند"  به معنی این باشد که در جبهه کسی کشته می شود ؟ ! "  
...

۱ نظر:

mahbodan گفت...

شاید تجاهل العارف می کرده است.
با این همه گاه هر کسی مایل است چیزی آنی نباشد که می داند یا حدسش را می زند.
باید درد روبرو شدن با واقعیت را پذیرفت.
اکنون می دانم چرا مرا به این پست بلاگ ارجاع دادید.