من : سلام فرشته مهربون ، چرا نگران هستي ؟
فرشته مهربون : سلام ، ميدوني من يه توانايي هايي دارم ميترسم درمورد اونها به مردم بگويم ؟
من : براي چي ميترسي ؟
فرشته مهربون : آخه ممكنه فكر كنند من جادوگر هستم .
من : خب چه اشكالي داره ؟ شايد جادوگر نباشي ، ولي افسونگر كه هستي ؟
فرشته مهربون : واه ! ، چه حرفا !؟ من كجام افسونگره ؟
من : مگر آدم را افسون نكردي و با خودت از بهشت نياوردي روي زمين ؟
فرشته مهربون : خب آخه اون فراموش كرده بود ديگران هم منتظرند بيايند توي اين گيم بازي كنند !
من : حالا اين توانائيها چي هست ؟
فرشته مهربون : ميدوني ، بين خودمون بمونه ، وقتي به سيني نگاه ميكنم ، يه كمي توي هوا به پرواز درمياد !
من : اينكه چيز جديد و مهمي نيست ، مگر وقتي به يك مرد نگاه ميكني هزاران كيلومتر بدنبالت نمياد !؟
فرشته مهربون : درسته ولي اين ، يه جوري ديگه است ، خيلي ... عجيبه !؟
من : عجيب تر از اينكه يك سلول را ميگيري و چند ماه بعد ، يك آدم تحويل ميدهي ؟
من : عجيب تر از اينكه حاضرند بخاطر تو كوه رو بگذارند روي دوششون ، رخت صد جنگ رو بپوشند ، باد رو نشونه بگيرند و تموم خاك زمين رو دونه به دونه بشمرند ... !؟
فرشته مهربون : ميترسم ، برام حرف دربياورند ؟
من : راستش اين كمترين كاريه كه تا حالا براي كاهش تاثير تو انجام داده اند ، اين قدر جن و ديو و موجودات و قوانين موهوم و خيالي و ... اين اواخر، گشت ارشاد ! ، درآوردند ! كه آدم ها تو رو فراموش كنند ولي نشده ، شده !؟.
من :بله ، درسته ، اما اونهايي كه با افسانه محبت افسون شون كردي خيلي قوي هستند .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر