۱۳۹۱ آذر ۱۵, چهارشنبه

فقط ، بخاطر يك فرشته مهربون

من : سلام فرشته مهربون ، چرا نگران هستي ؟

فرشته مهربون : سلام ، ميدوني من يه توانايي هايي دارم ميترسم درمورد اونها به مردم بگويم ؟

من : براي چي ميترسي ؟

فرشته مهربون :  آخه ممكنه فكر كنند من جادوگر هستم .
من :  خب چه اشكالي داره ؟ شايد جادوگر نباشي ، ولي  افسونگر كه هستي ؟

فرشته مهربون :   واه ! ، چه حرفا !؟ من كجام افسونگره ؟

من : مگر آدم  را افسون نكردي و با خودت از بهشت نياوردي روي زمين ؟

فرشته مهربون :   خب آخه اون فراموش كرده بود ديگران هم منتظرند بيايند توي اين گيم بازي كنند !

من :  حالا اين توانائيها چي هست ؟

فرشته مهربون :   ميدوني ، بين خودمون بمونه ، وقتي به سيني نگاه ميكنم ، يه كمي توي هوا به پرواز درمياد !

من : اينكه چيز جديد و مهمي نيست ، مگر وقتي به يك مرد نگاه ميكني هزاران كيلومتر بدنبالت نمياد
 
فرشته مهربون :   درسته ولي اين ، يه جوري ديگه است ، خيلي ...  عجيبه !؟

من : عجيب تر از اينكه يك سلول را ميگيري و چند ماه بعد ، يك آدم تحويل ميدهي ؟

من : عجيب تر از اينكه حاضرند بخاطر تو كوه رو بگذارند روي دوششون ، رخت صد جنگ رو بپوشند ، باد رو نشونه بگيرند و تموم خاك زمين رو دونه به دونه بشمرند  ... 

فرشته مهربون :  ميترسم ، برام حرف دربياورند ؟  

من : راستش اين كمترين كاريه كه تا حالا براي كاهش تاثير تو انجام داده اند ، اين قدر جن و ديو و موجودات و قوانين موهوم و خيالي و ... اين اواخر، گشت ارشاد ! ، درآوردند ! كه آدم ها تو رو فراموش كنند ولي نشده ، شده !؟.


فرشته مهربون : آخه من ديگه پير شدم ، ميترسم اون تاثير سابق رو نداشته باشم ؟  

من :بله ، درسته ، اما اونهايي كه با افسانه محبت افسون شون كردي  خيلي  قوي هستند .



هیچ نظری موجود نیست: