در این کویرِ سوزان، ماییم ولاشخواران
...
در آگهی ز پستی ، شرم آور است هستی:
بادا که با خود آییم، یاران ام، آی یاران!
-------------------------------
شعر است ، غزل است
گزارش است : گزارش آنچه بر ما رفته
واقعیت است : هیچ مصرع کلمه عبارتی که با واقعیت فاصله داشته باشد نمی توان در آن یافت , تماما اشاره به موجوداتی واقعی ، زمان واقعی ، رخدادهای واقعی دارد
استدلال ، برهان است : هستی ما شرم آور است ، چرا ؟ : چون به زندگی پست راضی شده ایم .
بودن ، هستی ، در نقش کلاغ در جایگاه متعفن و پست ، در "دخمه تتاران" ، بر "سفره لاشخواران" ، شرم آور است
تنبه و بانگ ، هشدار ، بیداری , عتاب آلود است : ... بادا که با خود آییم، یاران ام، آی یاران! ...
با این همه :
شعر است ، غزل است ، تشبیه و استعاره دارد ، عنصر خیال و آرزو در آن هست ، موزون و ریتمیک .
خلاصه : هر چه امروز در محفل مان کم داریم را می توانیم در آن بیابیم
این شعر زمان ماست و شاعر اش : فرزند زمان ماست
برای حرم ستر و عفاف ملکوت یا خواجه ای که "خود رسم بنده پروری داند" گفته نشده !
متن غزل :
در این کویرِ سوزان، ماییم ولاشخواران:
همراه شان سپاهی از کژدُمان و ماران.
ماران و کژدُمان شان بیش اند هر دم از پیش:
تا لاشه بیش یابند بر سفره لاشخواران.
اشکی ز کس نبینی کز داغِ دل نباشد؛
آبی روان نیابی، جُز اشکِ داغداران.
آرامش وتسلّا، مانندِ آب،کمیاب؛
غم ها وداغ هامان،چون ریگ، بی شماران.
از تشنگی چنان ایم کز وِزوِزِ مگس ها
آید به گوشِ جان مان هر دم صدای باران!
کس بانگی ار برآرد، پژواکی اش ز پی نیست:
کآفاق را نبندد دیوارِ کوهساران.
هر سوی جوشَد آبی از چشمه ی سرابی:
آبی که تشنگی زاست، در این سرابزاران.
در گورهای پنهان تن های کُشتگان و
ترسان ز سوکواری انبوهِ سوکواران.
در ماهتاب، ترسان از سایه های خویش و،
در آفتاب، خاموش انبوهِ سایه واران.
سر کرکسِ جوان خوار فرمان دهد به کُشتار؛
فرمانبرش به هر کار خیلی ز پاسداران.
در آگهی ز پستی ، شرم آور است هستی:
بادا که با خود آییم، یاران ام، آی یاران!
...
در آگهی ز پستی ، شرم آور است هستی:
بادا که با خود آییم، یاران ام، آی یاران!
-------------------------------
شعر است ، غزل است
گزارش است : گزارش آنچه بر ما رفته
واقعیت است : هیچ مصرع کلمه عبارتی که با واقعیت فاصله داشته باشد نمی توان در آن یافت , تماما اشاره به موجوداتی واقعی ، زمان واقعی ، رخدادهای واقعی دارد
استدلال ، برهان است : هستی ما شرم آور است ، چرا ؟ : چون به زندگی پست راضی شده ایم .
بودن ، هستی ، در نقش کلاغ در جایگاه متعفن و پست ، در "دخمه تتاران" ، بر "سفره لاشخواران" ، شرم آور است
تنبه و بانگ ، هشدار ، بیداری , عتاب آلود است : ... بادا که با خود آییم، یاران ام، آی یاران! ...
با این همه :
شعر است ، غزل است ، تشبیه و استعاره دارد ، عنصر خیال و آرزو در آن هست ، موزون و ریتمیک .
خلاصه : هر چه امروز در محفل مان کم داریم را می توانیم در آن بیابیم
این شعر زمان ماست و شاعر اش : فرزند زمان ماست
برای حرم ستر و عفاف ملکوت یا خواجه ای که "خود رسم بنده پروری داند" گفته نشده !
متن غزل :
در این کویرِ سوزان، ماییم ولاشخواران:
همراه شان سپاهی از کژدُمان و ماران.
ماران و کژدُمان شان بیش اند هر دم از پیش:
تا لاشه بیش یابند بر سفره لاشخواران.
اشکی ز کس نبینی کز داغِ دل نباشد؛
آبی روان نیابی، جُز اشکِ داغداران.
آرامش وتسلّا، مانندِ آب،کمیاب؛
غم ها وداغ هامان،چون ریگ، بی شماران.
از تشنگی چنان ایم کز وِزوِزِ مگس ها
آید به گوشِ جان مان هر دم صدای باران!
کس بانگی ار برآرد، پژواکی اش ز پی نیست:
کآفاق را نبندد دیوارِ کوهساران.
هر سوی جوشَد آبی از چشمه ی سرابی:
آبی که تشنگی زاست، در این سرابزاران.
در گورهای پنهان تن های کُشتگان و
ترسان ز سوکواری انبوهِ سوکواران.
در ماهتاب، ترسان از سایه های خویش و،
در آفتاب، خاموش انبوهِ سایه واران.
سر کرکسِ جوان خوار فرمان دهد به کُشتار؛
فرمانبرش به هر کار خیلی ز پاسداران.
در آگهی ز پستی ، شرم آور است هستی:
بادا که با خود آییم، یاران ام، آی یاران!
ما خویش را توانیم، با خیزشی، رهانیم
از چنگِ این بد آیین نازی-عرب- تباران.
نهم فروردین 1393،
بیدرکجای لندن
از چنگِ این بد آیین نازی-عرب- تباران.
نهم فروردین 1393،
بیدرکجای لندن
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر