ره عشاق راهی بیکنار است
ازین ره دور اگر جانت به کار است
وگر سیری ز جان در باز جان را
که یک جان را عوض آنجا هزار است
تو هر وقتی که جانی برفشانی
هزاران جان نو بر تو نثار است
وگر در یک قدم صد جان دهندت
نثارش کن که جانها بیشمار است
چه خواهی کرد خود را نیمجانی
چو دایم زندگی تو بیاراست
کسی کز جان بود زنده درین راه
ز جرم خود همیشه شرمسار است
درآمد دوش در دل عشق جانان
خطابم کرد کامشب روز بار است
کنون بیخود بیا تا بار یابی
که شاخ وصل بی باران به بار است
چو شد فانی دلت در راه معشوق
قرار عشق جانان بیقرار است
تو را اول قدم در وادی عشق
به زارش کشتن است آنگاه دار است
وزان پس سوختن تا هم بوینی
که نور عاشقان در مغز نار است
چو خاکستر شوی و ذره گردی
به رقص آیی که خورشید آشکار است
تو را از کشتن و وز سوختن هم
چه غم چون آفتابت غمگسار است
کسی سازد رسن از نور خورشید
که اندر هستی خود ذرهوار است
کسی کو در وجود خویش ماندست
مده پندش که بندش استوار است
درین مجلس کسی باید که چون شمع
بریده سر نهاده بر کنار است
شبانروزی درین اندیشه عطار
چو گل پر خون و چون نرگس نزار است
عطار می گوید :
عده ای در این جهان حال خوشی ندارند ، در قالب راهنما فکر تو را مهندسی ! می کنند که :
تو باید در راه ... جان بدهی ،
معطل نکن !
پاشو برو
همراه شو عزیز ، همراه شو عزیز !
با : داعش
سپاه قدس
طالبان
سپاه صحابه
خلاصه ، برو این جان بی ارزش ات را فدا کن و برو ... !
چه گوارا ، فیدل ، م.ل ، ...
اگر می توانی بمیران و حال که نمی توانی : بمیر ! بمیر ! بمیر ! بمیر ! بمیر ! بمیر ! بمیر ! بمیر ! بمیر ! بمیر ! ... بمیر ! .
گنجور » عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۶
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر