۱۳۹۴ اسفند ۱۸, سه‌شنبه

هیولای مهربان ! ؟

مادر :
          پدرتان یک هیولاست , من به خاطر شما بچه ها حاضر شدم این زندگی سراسر درد و رنج و محنت را با او ادامه دهم .
کودک :
          آخ , مادر جان چقدر شما فداکاری و از خودگذشتگی به خرج داده اید ! ؟
          هزینه سیر کردن شکم ما را چگونه فراهم کرده ای ؟
          پیشاپیش بگویم : حتی اگر ناگزیر از تن فروشی به این خاطر شده باشی تو را ملامت نمی کنیم ! ؟ .
مادر :
          نه مادر , مردک بی شعور , شب و روز سر کار بود هیچ وقت نمی آمد خانه دست نوازشی بر سر من و شما بکشد ! ,
         ولی سَرِ  هر ماه اگر حقوق اش را تمام و کمال نمی آورد خانه , روزگار اش را سیاه می کردم ,
         نمی دانی بخاطر شما ها من چی کشیدم ! ؟ .
کودک :
          مادر جان , ما بچه ها ها تا آخر عمر فداکاری های تو را فراموش نمی کنیم ,
          فقط مطلبی که من متوجه نمی شوم این است که چگونه این "هیولا"  حاضر می شده  تمام درآمد اش را بریزی توی شکم ماها ؟
مادر :       مادر جان , شما این مردها را نمی شناسید , همه شان سروته یک کرباس هستند .

هیچ نظری موجود نیست: