۱۳۹۵ اسفند ۲۲, یکشنبه

چگونه حقیقت را در آرزو بازمی‌تابیم و بازمی‌یابیم ؟ (آرامش دوستدار) .

چگونه حقیقت را در آرزو بازمی‌تابیم و بازمی‌یابیم
آرامش دوستدار
سخن از گیجی، از گمراهی و از فریبكاری دوگانه‌ی فرهنگی ماست: از یكسو در نهاد و پرورش‌مان به فرهنگ غربی بیگانه‌ایم، اما لاف شناسایی آن را می‌زنیم. از سوی دیگر در وهله‌ی اول در فرهنگ خودمان كوریم ـ با ‌این چشم‌های بی‌نگاه كه به ‌همه چیز خیره می‌شوند اما نمی‌بینند. بدینسان هركدام‌مان در فكر ‌این هستیم كه گلیم روشنفكری و دانشبارگی خود را در هر زمینه‌ای از آب بیرون كشیم. هرجا كه لازم شود و بلد باشیم، حتا اگر بلد هم نباشیم، بر سنت خود تكیه می‌كنیم، پا در جای پای شیران فرهنگ خود می‌گذاریم. اما با كرنش و خاكساری از آن‌ها فاصله می‌گیریم، مبادا طعمه‌ی آن‌ها شویم. یا مبادا به كنام آنان برسیم و آن را خالی بیابیم! چنین كابوسی به‌مراتب برای ما وحشتناك‌تر می‌بود. اگرچه با دل و جرأتی كه ما داریم یك غرش آن‌ها ما را از فرسنگ‌ها می‌گریزاند و احتمال ‌این كشف كابوسی را به‌صفر كاهش می‌داد. به موازاتش با شتاب رد نویسندگان غربی و آثار هرچه تازه‌تر آن‌ها را می‌گیریم، خصوصاً اگر نوخواه و نوآور باشیم. مبادا دیگری زودتر از ما به سرچشمه رسد و ما نصیبی دست دوم بریم.

بدینسان هركس می‌خواهد در این سوداگری و سودازدگی فرهنگی پیشدستی كند و پرچمدار شود. ‌این نه‌تنها آموختن از غربی‌ها نیست، بلكه نیاموختن از آن‌ها و بدآموختن به جوانان خودمان است كه عوض شكل و جان‌گرفتن ذهنی و روحی به‌تبع ما در این راه پرپیچ‌وخم درمی‌غلتند، می‌فرسایند و گم‌وگور می‌شوند، پیش از آنكه برنایی فكری، پیگیری و دریابی بیاموزند. هرقدر ما با چنین شیوه‌هایی بیشتر از غربیان مایه رویم و آن‌ها را برادرخوانده‌های معنوی یا راهنماهای خود بیانگاریم و وانمود كنیم، هرقدر گفته‌ها و نوشته‌هامان را از نام‌ها و الگوهای مفهومی آن‌ها انباشته‌تر سازیم، پیش از آنكه خودمان را بیابیم و دریابیم، بیشتر می‌فریبیم و دروغتر می‌گوییم، آن‌ها را برای خودمان مخدوش‌تر می‌سازیم. با دندان دیگری نه می‌شود گاز گرفت و نه هرگز جوید. ‌اینكه ما آثار غربی را حتا در متون اصلی بشناسیم یا ترجمه‌ی آن‌ها را بخوانیم، آنگاه در منش، پندار و رفتار درونی خودمان همان راه پای‌كوبیده و یكنواخت را دنبال كنیم، كه تحقیقاً از دوهزار و چندسدسال پیش برای خودمان گشوده‌ایم، فقط بی‌تمیزی و سطحیت ذهنی ما را نشان می‌دهد. تنها تحول واقعی در این راه دراز تاریخی كه پشت‌سرگذاشته‌ایم سرنگونی‌مان از چاله‌ی زرتشتیت ساسانی به‌چاه اسلامی بوده است. نام‌ این را گذاشته‌ایم پیشرفت، برای آنكه در دوره‌ی اسلامی به دانش دست یافته‌ایم و خروارها حكیم و متكلم، و ادیب و شاعر انبار كرده‌ایم. گیریم كه مطلقاً چنین باشد و فرهنگ ما فقط در دوره‌ی اسلام شكفته است. چه نتیجه‌ای از این می‌گیریم؟ ‌این كه ما هر چه اساسی داریم از حقانیت اسلام داریم! هیچ مهم نیست در پاسخ ‌این پرسش دربمانیم كه اساسی‌ها كدام‌اند و چه ربطی به حقانیت اسلام دارند به‌صرف اینكه اسلام برانگیزنده‌ی ما بوده است. فقط‌ این نیست كه فرهنگ ما پایه‌های اساسی ندارد، برای آنكه نگفته باشم یكسره بی‌پایه است. پایه‌ی اساسی آن است كه جامعـه را از درون در تكاپو نگه‌ می‌دارد و پیش‌می‌راند. حیرت‌آورتر از آن، بی‌اساسی كشفیاتی‌اند كه ما درباره‌ی «حقایق پنهانی» فرهنگ‌مان بمنزله‌ی اساس آن می‌كنیم. به عقل هیچ مسیحی درخور اعتنا نمی‌‌رسد كه پدیداری‌های هنری، علمی، اجتماعی و سیاسی جامعه را، چون در مسیحیت روی داده‌اند، از بركت حقیقت دین مسیحی و دال بر حقانیت آن بداند، هرچند روحانیت و كلیسای مسیحی نخستین گیرنده‌ی فرهنگ رومی‌ـ یونانی و بازدهنده‌ی آن در اروپا بوده است. چنین استدلال و استنتاجی در مورد پدیده‌های فرهنگی بمنزله‌ی تراوش حقیقت دین مبین فقط به عقل اسلامباره‌ی ما می‌رسد، ‌این پندار و روال یعنی نهاد انگیزه را از نتایج آن دریافتن، ارزش انگیزه را از پیامد آن برخواندن، سرانجام تصادفی یا قهری امور را علت غایی نهفته در آن‌ها شمردن. معنای این دید بسیار طبیعی و ابتدایی و در اصل ارسطویی‌ـ قرون‌وسطایی، ‌این دید ناآشنا به‌تأثیر و تأثرهای روانی‌ ـ اجتماعی آدمی ‌و نارسنده به ژرفی‌های تپنده و دمنده‌ی سوائق و امیال او آن است كه اثربخشی و پیروزی یک ایده یا عمل میان آدمیان را حمل برحقیقت ارزش آن ‌ایده یا عمل كنیم، یا عواقب به‌ویـژه مساعد رویدادهای تاریخی را تحقق علل غایـی مكنون در آن رویدادها محسوب داریم. در مثالی محسوس و ملموس بگویم: آبستنی را كه امری بیولوژیك است ارزش برای انگیزش جنسی و عمل آن بدانیم، به ‌این نتیجه برسیم كه زنان و مردان پُرزاد و ولد الزاماً در عشقبازی حرارتی‌تر و هماهنگ‌تر و در خوشكامی متقابل قوی‌ترند. اگر بنا را بر این بگذاریم كه پیروزی ایده‌ها در تاریخ از حقیقت آنهاست، نه فقط جهان تاكنون حقیقتی برتر از مسیحیت و اسلام به‌خود ندیده، چنانكه هر دو دین مدعی آن بوده و هستند، بلكه پدران و مادران پُرفرزند ما نیز قهرمانان سكسوآلیته و اروتیسم بوده‌اند! دین كه در دوره‌های كهن برای طبع ساده‌بین آدمی زمانه، تنها انگیزه‌ی حیاتی و حلال مشكلات بوده طبیعتاً می‌توانسته كشش‌های روحی و جسمی را در تسخیر خود مهمیز زند و به‌جولان درآورد و به‌جایش مهار و آرام نماید، یا، آنچنانكه تاریخ مسیحیت و اسلام نشان می‌دهد، به‌همان اندازه موجب تجاوز و تعدی شود، مردم را به‌جان هم اندازد، برخی را مالك جان و مال برخی دیگر كند.
قرنهاست مایه‌ی تشحیذ و تأسیس در اسلام مرده؛ برخلاف، مایه‌ی تحمیق و تخریب آن كه بدایی و اصیل است هرگز نكاسته. چندین سال است داریم فوران آن را بصورت جنون و جنایت رسمی و تجویز و تبلیغ‌شده در سرزمین خودمان می‌بینیم و می‌زییم. دوپهلویی‌ها، جنبه‌های متضاد، متنافر یا متغایر از شاخص‌های تاریخی رویداد اسلامی‌اند، نه هرگز گواه برای حقیقتی به نام خدا و نیروی خدایی در ژرفای آن. اینكه قریحه و استعداد كسی براثر دلباختگی‌اش به امر یا شخصی بشكفد و ببالد، وجود هیچ حقیقتی را در آن امر یا آن شخص ثابت نمی‌كند، بلكه منحصراً دال بر باور یا اعتماد آنكس به وجود حقیقی در آن امر یا شخص است. چنین امر یا شخصی می‌تواند رسم، سنت، دین، ‌ایدئولوژی، پیامبر، شیخ، مرشد، پیشوا، رهبر، یا حتا چیزهای بسیار خصوصی و شخصی باشد. هر شاعری می‌تواند به نیروی عشقش اشعار دلپذیر در زیبایی و وفای دلبر نه‌چندان زیبا و گاه حتا زشت و بیوفای خود بگوید. عرفای ما كم از جفا یا وفای معشوق و معبود خود یكسان به‌شورآمده‌اند، با جذبه‌ی تضاد انگیزه‌ها برای حس و طلب آدمی، اشعار دلسوز و دلنشین سروده‌اند؟ حلاج كه بردن نامش هوش از سر عطار، مولوی، حافظ و بسیاری دیگر می‌رباید، برای ابوریحان بیرونی مردی بوده است «شعبده‌بازكه با هركس روبرو می‌شد موافق اعتقاد او سخن می‌راند و خود را به لطائف‌الحیل به او می‌چسباند. سپس ادعایش این شد كه روح‌القدس در او حلول كرده و خود را خدا دانست»(ترجمه‌ی آثارالباقیه، ص 275).
چند رگه‌ی دینی و وجه مشترك آن‌ها
برگردیم به سخن‌‌مان درباره‌ی «غرب‌شناسی» و غرب‌نمایی فرهنگی‌‌مان. عبث خواهد بود كه ما از آثار غربی به‌کمک استادان دانشگاهی و غیردانشگاهی چیزهایی درحد آویزه‌ها و زنگوله‌های فكری برخود بیافزاییم، درحالیكه زندگانی اجتماعی، سیاسی و فرهنگی‌‌مان، از هر طبقه و قشری كه می‌خواهیم باشیم، به‌هرسان هیچگونه ربطی نه به‌علل چنین آثاری دارند، نه به‌اندیشه‌هایی كه در آن‌ها پرورانده شده‌اند. غیرممكن است دكارت و كانت را بخوانیم و بفهمیم ـ مگر آنكه اینها برای اوقات فراغت خواننده داستانسرایی كرده باشند ـ وقتی دنیای ما اساساً با ریاضیات و فیزیك كمترین ارتباط درونی و فكری ندارد‌. و این ما كیست؟ آن است كه اگر متدین یا مؤمن افسون‌شده باشد، سراپای شعور و درایتش با شنیدن آیه‌ای از قرآن، حدیثی نبوی یا كلمات قصاری از نهج‌البلاغه می‌لرزد، اگر سالك و عارف باشد و حتا صرفاً حساس و احساساتی، وزشی از سوز دل عطار خرمن پوشالی افكارش را به‌باد ‌می‌دهد، اگر نبض میهن‌پرستی‌اش تند بزند، با شعر فردوسی به‌پیكار انیران ‌می‌رود تا دمار از روزگارش برآورد، و اگر ماركسیست محقق‌نما باشد، سرانجام به‌مصداق هركه او جوید بیابد اصل خویش، رگ و ریشه‌ی الحاد را از اندرونه‌ی «اندیشه‌های هولناك» فرهنگ ایرانی ـ اسلا‌می‌ ما بیرون ‌می‌كشد و از این كشف شوق‌آور در پوست نمی‌گنجد كه ما اصالت نیایی و سرزمینی در جهان‌بینی ماتریالیستی داشتیم و نمی‌دانستیم! بر این رگه‌های دینی بازهم ‌می‌توان افزود و وجه مشتركشان را در این یافت كه همه در تب نوعی رستاخیز‌ می‌سوزند ـ رستاخیز یعنی به‌هر قیمتی از تبار و تاریخ خود برآمدن ـ اما فقط تا آن اندازه كه این تب دوام چنین نشأتی را در آن‌ها و آن‌ها را در چنین نشأتی حفظ كند، یعنی در بستر خیال نگه دارد‌. در واقع، جامعه‌ی خیالپرور ما در دوره‌ی كنونی هرآن میعادی است برای عشق و عاشقی فرهنگی با گذشته‌اش‌. در این میعاد عاشقانه‌ی ما كنونی‌ها و آن گذشتگان وفاداری‌‌مان را به‌هم ثابت ‌می‌كنیم‌. ما در این‌كه همچنان سرسپرده‌ی گذشته‌ی خودیم و آن‌ها در این كه در سرسپرده ‌بارآوردن ما شیوه‌ای نبوده كه بكار نبرده باشند. حتا آن هنگام كه ما كنونی‌ها با معشوق معنوی دیگری هستیم، مثلاً با فرهنگ غربی، باز به‌یاد گذشتگان خود و از رنج دوری آنان با او همآغوش ‌می‌شویم، با این احساس و خیال كه آن‌ها را در آغوش بیگانه بازیابیم، و همیشه باز ‌می‌یابیم‌.

هیچ نظری موجود نیست: