۱۳۹۵ اسفند ۲۲, یکشنبه

آرامش دوستدار : فرهنگ و سیاست



فرهنگ و سیاست
از آنجا که هیچ جامعه‌ای از نظر قومی و مذهبی نه یکدست و همسان است و نه در جریان تاریخی‌اش می‌تواند منحصراً خودزا و خودرو بوده باشد، بلکه در دادوستد اختیاری، جبری یا تحمیلی با همسایگان می‌بالد، و از آنجا که هر قدر قدرت شبکه‌های اقتصادی جهانی‌تر شده، ناگزیر تأثیر متقابل میان کشورهای بزرگ صنعتی، یا تأثیر یکجانبه‌ی آنها بر جوامع غیرصنعتی بیشتر و عمیق‌تر گشته، سیاست به معنای اعم امروزی‌اش یعنی توانایی و کاردانی در حفظ تعادل جامعه و ایجاد مبانی ضروری در چنین میدانی. در میدانی که کشورهای صنعتی به عنوان عوامل تعیین کننده‌اش عموماً و عملاً برای سامان و پیشرفت یک جامعه‌ی غیرصنعتی سهواً یا عمداً مخرب هم هستند، بی‌آنکه جوامع غیرصنعتی در رفع مشکلات و بهبود وضع خود از جوامع صنعتی بی‌نیاز باشند.
جوامع جهان سوم در حیطه‌ی این واقعیت دوگانه زیست می‌کنند و راه سومی نیز ندارند. سیاست سنجیده و مدبرانه برای این جوامع آن است که بتواند آنها را در جریان‌های زورمند این بستر جهانی شناور نگهدارد و در خودشان به سرمنزل مقصود برساند. منظور از سرمنزل مقصود عافیتگاه موهوم ابدی نیست، بلکه آن تحول درونی‌ست که از آسیب‌پذیری ما تا حد نصاب لازم می‌کاهد و در برابر تلاطم امواج سیاسی و اقتصادی مقاوم می‌سازد. ملزومات رساندن جوامع جهان سومی از این کرانه به کرانه‌ی دیگر و پیشبردنشان تا این غایت نسبی مطلوب آسان به دست نمی‌آیند. اما از رفتن این راه گریزی نیست. نخستین شرطش این است که اینگونه جوامع موجبات تشتت خود را بشناسند و دریابند و با رفع آنها همبستگی و استواری درونی خود را تضمین نمایند. آنچه جوامع صنعتی و پیشرفته را از ما متمایز و ما را در برابر آنها آسیب‌پذیر می‌سازد فقط قدرت صنعتی آنها نیست، بلکه به همان اندازه همبستگی و در نتیجه فسادناپذیری نسبی کلیت ارگانیک آنهاست که می‌تواند جراحت‌ها و عفونت‌های موضعی را درمان یا تحمل کند. منشأ و بنیاد این پادزهر آن است که اصطلاحاً فرهنگ نامیده می‌شود.
فرهنگ در زبان ما واژه‌ایست پرمعنا و پر برد. یعنی معانی بسیار دارد و مرزهایی گوناگون. به همین جهت مشکل می‌توانیم آن را در زبان خود حصر و تدقیق کنیم. آنچه در احساس، شعور و آگاهی فرد یا جامعه‌ای هنوز شکل نگرفته و متبلور نگشته، به زبان و بیانش نیز در نمی‌آید. ما آسان می‌توانیم بگوییم نثر یا نظم چیست، یا ظلم و اجحاف یعنی چه. اما به محض آنکه بخواهیم بگوییم آزادی چیست، یا چگونه می‌توان تمدن و فرهنگ را اگر یکی نباشند، از هم متمایز ساخت، با مشکل فکری و زبانی مواجه می‌شویم. اینها مقولاتی هستند که یا در تاریخ ما هرگز مصداق نداشته‌اند، یا تصورشان چنان برای ما مبهم و بی‌رمق بوده که هرگز ما بدان استشعار نیافته‌ایم. آسان‌ترین راه برای پاسخ دادن به این‌گونه پرسش‌ها طبعاً این است که به نظرها یا تعاریفی متوسل شویم که اروپاییان در این موارد داده‌اند یا کرده‌اند. این عاریت گرفتن اضطراری که بی‌بنیگی و ناورزیدگی حسی و فکری ما را ثابت می‌کند، اگر به اندازه و با آگاهی صورت گیرد و مبتنی بر مصادیق آن نزد ما باشد البته مفید هم خواهد بود.
مفهوم فرهنگ کلاً اطلاق می‌شود به مجموعه‌ی آنچه مردم یک جامعه در تاریخشان به دست آورده‌، ساخته یا آفریده‌اند و از آنها شالوده‌ی زیست مادی و معنوی خود را ریخته‌اند. این معنای عامی‌ست که اروپاییان در اصل از فرهنگ مراد می‌کنند. بر حسب این تعبیر هر جامعه‌ای در هر مرتبه‌ای از رشدش صاحب فرهنگ است. اما بر حسب سادگی یا پیچیدگی، ابتداییت یا تعالی این شالوده ـ مثلاً مانند تفاوت میان حیات تک یاخته‌ای و پریاخته‌ای تکامل یافته ـ فرهنگ‌ها چنان از هم دور می‌شوند که گویی هیچ رابطه و سنخیتی با هم ندارند. به همین جهت نیز بر حسب مراتب اعتلای شالوده‌های فرهنگی و درجات تکامل آنها می‌توان برخی جوامع را نسبت به برخی دیگر بی‌فرهنگ یا بافرهنگ خواند. این اطلاق حتی در مورد آدم‌های یک جامعه‌ی واحد نسبت به هم نیز رواست و چنانکه می‌دانیم به کار می‌رود. مثلاً می‌گوییم فلانی زن یا مرد بافرهنگی‌ست، و معنایش این است که چنین شخصی از نظر شناسایی، آگاهی و دانایی که از ملزومات زیست حسی، ارادی و روحی او هستند نسبت به بسیاری ممتاز است. پیداست که کسب اطلاعات و معلومات، ابزار و شرط بافرهنگ‌شدن به معنای پیچیده‌تر و متعالی‌تر آن است. اما صرف گردآوری مصالح نشانه‌ی بافرهنگی نیست.
نخست آموختن شناسایی ارزش مصالح و ورزیدگی در به کاربردنشان به فراخور موقع و مقام می‌تواند جامعه یا فردی را بافرهنگ کند. نه فقط مهم است که آدم چه می‌خواند، بلکه مهمتر از آن این است که چگونه آدم آنچه را که می‌خواند می‌فهمد، یا چگونه آنچه را که می‌بیند و می‌شنود درمی‌یابد. اگر مثلاً سعدی را فرد بافرهنگی از زمانه‌ی خویش بدانیم، بافرهنگی‌اش به این نیست که بیشتر یا کمتر از برخی از معاصرانش خوانده یا تعلیم دیده ـ در این صورت مجبور می‌شویم ابوحامد غزالی را حتی بافرهنگ‌تر از او بدانیم! ـ بلکه به این است که سعدی در چه شمول و عمقی از مصالح نظری و تجربی خود بارور شده و آنها را در اندیشه‌ی خود به صورتی نو بازآفریده است.
اینکه عموماً هیچ آدم بافرهنگی نمی‌تواند از منشأ و زمینه‌ی زایش و رویش فرهنگی خود درگذرد و در بیگانگی به آن از فرهنگی جز فرهنگ محیطی خویش بارور گردد باید از مسلمات باشد. نتیجه‌ای که از این اصل محتوم تجربی باید گرفت این است که هر آدم بافرهنگی به عنوان فرد یک جامعه‌ی معین در حد مایه‌ی فرهنگی جامعه‌ی خودش می‌تواند بافرهنگ باشد. به همین جهت هر آدمی را اعم از بی‌فرهنگ و بافرهنگش به خصوصیاتی می‌توان شناخت که شاخص فرهنگ سرزمینی یا بومی اوست. به همین گونه می‌توان مواضع مختلف را در متن نشو و نمای یک فرهنگ بررسی کرد و وابستگی پیکرگیری‌های سیاسی‌اش را نیز در کم و کیف آن بازشناخت. نه لزومی دارد که جوامع در ساختمان خود ناب و دست‌نخورده باشند و نه چنین چیزی اساساً ممکن است. اینکه هیچ جامعه‌ای نتوانسته از تأثیر مثبت و منفی اروپا به معنای جهانگیری تکنیکی و فرهنگی‌اش مصون بماند باید امری بدیهی باشد. این تصرف طبعاً در سیاست هم اعمال گشته. تأثیر این جریان نه آنقدر عمیق بوده که مبانی فرهنگ و در نتیجه دید ما را بکل تغییر دهد، و نه به آن اندازه کم که سود و زیان آن برای ما سطحی و گذرا بوده باشد. تشنجات اجتماعی ایران کنونی یکی از نتایج آن است.
سیاست به معنای هدایت سازمانی جامعه و برآوردن نیازها و حفظ آن از صدمات داخلی و خارجی نمی‌تواند از فرهنگ آن جامعه جدا باشد و از آن منفک بماند. هم باید از آن مدد بگیرد و هم آن را در حوزه‌ی تکالیف خود از رخوت و خمودی به درآورد. این‌کار دشوار می‌گردد وقتی جامعه‌ای از نظر فرهنگی قرن‌ها دچار رکود و از نظر سیاسی دستخوش تضادهای عمیق درونی بوده باشد. چنین مایه‌ی تحلیل‌رفته و فاقد آرمان و اراده‌ای در سیاست دیگر خود را نیز نمی‌تواند قوام آورد، چه رسد به اینکه بخواهد چرخ زنگ‌زده‌ی فرهنگ جامعه را از جا تکان دهد. جامعه‌ی ما چنین وضعی دارد. فرهنگ ما زنگ‌زده است. برای آنکه لااقل از پنج قرن پیش به اینطرف کوچکترین آفرینندگی و کارآیی فکری و روحی نداشته‌ایم. یکسره از مایه خورده و نوشیده‌ایم. از اینرو افکار قدمامان هم نمی‌توانند احتیاجات جسمی و روحی ما را، که از جهاتی هنوز شهروندی نچشیده جهانوند شده‌ایم و دیگر به ادب و آداب بومی‌مان قابل تقلیل نیستیم، برآورند. با وجود این ما همچنان روی قبور فردوسی، ابن‌سینا، سعدی، بیرونی، حافظ و دیگران لمیده‌ایم و گوشمان به نغمه‌های صدها بار شنیده شده‌ی آنهاست تا سیلی از اعماق فرهنگی که اینها از پایه‌گذارانش بوده‌اند بیاید و ما را ببرد. افلاطون، ارسطو، کپرنیک و نیوتن و ده‌ها بنیانگذار دیگر اندیشه، فرهنگ و تکنیک مغرب‌زمین در گورهای خود پوسیده بودند، اگر اروپاییان در هر دوره‌ای این راه را که با یونانیان آغاز شده همچنان به پیش نمی‌گشودند و نمی‌کوبیدند. اما ظاهراً تصور ما از زندگانی این است که قرن‌ها پیش افرادی برجسته در سرزمین ما ظهور کرده‌اند تا توشه‌ی فرهنگی ما را بکارند و ما بخوریم. و از این به بعد آنچه آنها نتوانسته‌اند و ما هنوز درست نمی‌دانیم چیست از مغرب‌زمین می‌گیریم که همه‌چیز می‌داند، همه‌چیز می‌سازد و بدینگونه ما را از اهتمام شخصی معاف می‌دارد.
صدوپنجاه سال پیش که امیرکبیر پایه‌ی اصلاحات سازمانی، دیوانی، اجتماعی و فرهنگی ایران را گذاشت و این پایه زمینه‌ای مساعد برای انقلاب مشروطیت گشت در واقع جامعه‌ی ایرانی در راهی افتاد خارج از راه پیشروان فرهنگ سنتی‌اش. ادامه‌ی این راه بدون جستن عناصر مخل و ریشه‌کن کردن آنها، چنانکه تازه حالا تا حدودی برایمان معلوم شده، غیرممکن بوده است. این عناصر یا یکسره خرافات مذهبی‌اند یا از آن نشأت گرفته‌اند. اما حتی در دوره‌ی به اصطلاح روشنگری همه‌جاگیر این جامعه، یعنی در بیست سال آخر حکومت محمدرضاشاه جستجو کردن در این امور و برملا کردن اساس آنها هم مرد میدان نداشت و هم از دو سو سرکوب می‌شد. از سوی حکومت و طبیعتاً از جانب روحانیت که از برکت بقای خرافات می‌زیید.
خرافات فقط تعویذ و طلسمات‌بستن یا قدوس و بدوح نوشتن نیست. اینها در واقع نوعی مشغولیات بی‌آزار برای عامه و عوام است که نظایرش را همه‌جا می‌توان دید. خرافات در حقیقت با تعیین سرنوشت آدمی به مشیت الهی و وعده و وعیدش به بهشت و جهنم ـ که اکنون جوانان ما به خاطرش جان می‌دهند ـ آغاز می‌شود، با افسار زدن توده‌ها از طریق چنین شگردهایی ادامه می‌یابد و هماره به این امید غایی منجر می‌گردد که سرانجام غیبت کبرای ولی‌عصر نیز بسر خواهد رسید. خرافات آن است که بتوان افرادی را از لای درزهای سیاه تاریخی‌شده‌ی ملتی بیرون کشید، ناشناختنی و معصوم شناساند و آنها را سرمشق و آرمان مجسم مردم ساخت. خرافات آن است که کتابی بتواند با هر کلام و کلمه‌ای از نصش عقل ملتی را زایل‌تر کند و تکلیفش را جاودانه از پیش معین نماید. در سراسر احیای به اصطلاح الهی تاریخ ما الیاف و رشته‌های چنین توری دست و پای سیاست و فرهنگ ما را به‌هم و در‌هم بسته و آنها را ظاهراً برای آینده‌ی نزدیک نیز مهار کرده است.

هیچ نظری موجود نیست: