آرامش دوستدار :
شناخـت: دروغ بـزرگ فرهنـگ ما
فرهنگ ما دینیست. یعنی بر بنیادی ناپرسیده و نیندیشیده پیریزی شده و
بالا رفته، بههمینجهت نیز از چنگ اقتدار آن بنیاد هرگز بدر نیامده است.
با چنین میراثی كه هیچگاه دانسته و از فاصله در آن ننگریستهایم تا
جلوههای روانی و روحی خود را در نهاد آن و التهابات رستاخیـزی آن را در
تظاهرات وجودی خود بازیابیـم و از این مجرا خود را نقد و برآورد كنیم،
طبیعتاً درآیندهای كه ادامة آن گذشته باشد نیز قادر به تغییر اساسی خود
نخواهیم بود. تا زمانـیكه ما وراثت و گونههای تأثیر آن را در خودمان
نمیشناسیمـ شناختن هیچ ربطی به «انس و الفت» و این قبیل معانـی همدلانه و
مهرجویانه ندارد و حتا میتواند ضد آن باشدـ خودمان كه حاصل همان آموزش
موروثیمان باشیم بهوسیعترین و عمیقترین معنای آن برای خودمان ناشناخته
میمانیم. آدمی از لحاظی و پیشتر از همه آن چیزیست كه میآموزد و بیش از
آن، آنگونهایست كه بدان چیزی را میآموزد. گونة آموزشی یعنی آگاهبودن
یا آگاهنبودن به چرایی آموزش. فرهنگی كه با آگاهی نیاموزد، نشناسد و عملاً
نداند چرا میآموزد، دستپرورده بار خواهد آمد، از خود نخواهد پرورد.
فرهنگ ما یك چنین پدیدهایست، برای آنكه در پیشوایـی و پیروی پیكر گرفتـه
است. هیچكس بهتر از پیـشوا نمیتواند آنچه را كه خود نمیشناسد یاد دهد. و
هیچكس بهتـر از پیـرو نمیتواند آنچه را كه نمیفهمد یاد گیـرد. این دو كه
همدیگر را یافتند بنیاد دین نهاده شده است. در این گونه داد و ستد است كه
پیرو و پیشوا همدیگر را مییابند و بهم میرسند. هرقدر استعداد پیروی
آموزشی در جامعهای تاریخیتر و دیرپاتر باشد، سلطة دینی یا دینیمنشانه در
آن جامعه ژرفتر و مهلكتر است. لزومی ندارد پنـدار مستولی و پیروی از آن
خود را دین و دینی بنامد. بیشك پیروی بهنحوی لازمة آموختن و پرورشیافتن
نیز هست، اما فقط بدان گونه كه موجب استقلال فرد شود و او را بهخود متكـی
سازد. پرورشیافتنـ این كلیـد اصلـیستـ یعنـی آموزش را در اصل برای
استحكام و استقلال شخصیت آدمـی خواستن. پیروی آموزشی فقط و فقـط در این حـد
معنـی دارد كه آدمـی را در استقلال فكـری و عملی بپـرورد.
«استقلالطلبیها»یی كه در خودمان و فرهنگمان سراغ میكنیم و سماجتهایی كه
گاه در تصدیق و تأیید آنها بخرج مـیدهیم در واقـع تبعیتی جدید از چیز یا
كس دیگر بوده و هسـت که مـیبایست جای رهنمود یا رهنمون پیشین را بگیرد.
برای لمس و درک این امر شاید هیچ راهی از این درازتر و دشوارتر اما درستتر
نباشد كه از خودمان بپرسیم: چرا ما چنین هستیم كه تا كنون شدهایم؟ راهی
ژرفتر از این پرسش نیز نمیتوان رفت، برای آنكه از چرایی و چگونگی سراسر
رویداد فرهنگی ما میپرسد. به همین سبب هم تنها راه ما برای رستن از سلطة
این رویداد اسـت، اگر اساساً راهـی داشته باشیـم. آدمیكه قادر شود از خودش
بپرسد و دریابد چرا و چگونه چنین شده كه اكنون هست، باید بتواند آیندهاش
را نیـز از نو بنیاد نهد. در نتیجة این پرسش، و پاسخـی كه برای آن خواهد
یافت، یا راهی را كه تا كنون سـپرده همچنان ادامه میدهد، یا با خارج شدن
از آن و گشودن راهی نو خود را از آنپس جز آن میسازد كه تاكنون شده است.
هرگاه فرهنگی قادر شود چنین پرسشـی از خـود كند و آن را در پهنـة آموزشـی و
پرورشـی جامعـه بازنمایـد، معنیاش آن است كه آگاهی جزئی یا استثنایی را
به سطح آگاهی كلی و عمومی رسانده و از نیروهای بیدارشدة منفرد كه در پیوند
درونیشان بافت كلی رفتارها را میسازند مخرج و پیكری اجتماعی فراهـم آورده
است. فرهنگی كه آگاهیاش به چنین سطحی برسـد میتواند و باید خود را
دائماً بازسازد. فرهنگ غربـی چنین فرهنگیست. اما اینجا از پیـش بگویم
آنچه سپس باز خواهم نمود و نشان خواهم داد: آن آگاهی كه بتواند چنین پرسشی
را حتا فقط فرداً هم برانگیزد، هنوز در ما بهوجود نیامده و هر حادثهای،
هرقدر هم وخیـم و تكاندهنده، خودبهخود تحقق آن را تضمیـن و ما را بیـدار
نخواهد كرد. دوهـزاروپانـسدسال تاریخ ما بهترین گواه آن است. هیچ قانون،
تئوری و فرضیهای نمیتواند در برابر چنین تجربهای بایس
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر