روزمرگی چیست ؟
بخش اول :
روزمرگی در وهلهی اول همان زندگانی
عادی و معمولیست، یعنی آنچه از مادیت و معنویت مصرفپذیر و سازمانیافته پایهی
مشترک برای زندگانی یک جامعه میشود. روزمرگی یعنی شبکهای که در حرکات و نوسانهای
کمابیش یکنواختِ رشتههایش زیست آدمها را در محیط و جامعه تنظیم میکند و با مکانیسم
خود آنها را همخور و همرفتار میسازد. نسبت به خودشان و نسبت به امـور. مردم از
اشتغال به کار، تفریح و نشست و برخاست گرفته تا ارزیابیهای اجتماعی و برآوردهای سیاسیشان
همه در چنین مخرج مشترکی که زندگانی عادی و معمولی باشد بههم میرسند و در حیطهی
امن یا ناامن آن با اُنسی ناآگاهانه نسبت بههم در کنار یکدیگر میزییند. در واقع
در متن این پیوندِ همواره از پیش موجد، عموم مردم یک جامعه بهاصطلاح با هم آشنا
درمیآیند. «آشنا درآمدن» اصطلاحیست که هنگام کشف نوعی بستگی و ارتباط خود با دیگران
بهکار میبریم. مثلا وقتی به نوعی به نسبت خود با دیگری پیمیبریم، اعم از هممدرسهای
بودن، همولایتیبودن، همدینبودن، هممرامبودن. طبعاً منظور ما از اصطلاح
آشنادرآمدن وسیعترین معنای مجازی آن است که همخوییهای میانفردی و اجتماعی را
بازمیتابد. این زمینهی مشترک در هر جامعهای از پیش مهیاست. افراد در آن زاده میشوند،
میپرورند، و همگفتار و همکردار بار میآیند. بنیاد این زمینهی مشترک عملاً و
قهراً در احساس و استدلال اخص زبانی هر زمانه، بهگونهای متمایز ریخته و منعکس میشود.
در حدی که آدمها زندگانی خود را در روند عادت و معمول سپری میکنند، همه در وهلهی
اول آدمهای عادی و معمولیاند. چنین آدمی، هرکه و هرچه میخواهد باشد، وجوداً مایهی
حیاتی خود را در سیر زندگی از امور متعارف و روزمره میگیرد. امور عادی منحصر به
امور صرفاً ملموس و محسوس نیستند. به همان اندازه امور ذهنی نیز میتوانند عادی
باشند. مثلاً اینکه هر آدمی عقیدهای دربارهی وقایع روز و وقت داشته باشد امری
«عادی و طبیعی»ست، اما بههمان اندازه نیز «عادی»ست که آدمها حتا بو نبرند عقیدهشان
براساس چه عوامل ناشناخته و نهفتهای بهوجود میآید، و «عادیتر» از همه آن است
که آدمها به امکاناتی که برای دست یافتن به حقایق رویدادها دارند هرگز ظنین نمیشوند
و اگر هم بشوند این ظنین گشتن خود به همان اندازه «عادی»ست که باز همگانی، یعنی
بسته و اسیر در چنگ روزمرگی.
اموری که برشمردم بمنزلهی همبافتیهای
میانفردی و اجتماعی حاکم بر فرهنگِ وقت یک جامعه معناً از یک نوعاند و در این
همنوعی حیاتی خود بستر زندگانی عادی و متعارف را مشروب میسازند. به این معنی میتوان
آدم عادی را اصطلاحاً آدم روزمره خواند و نتیجه گرفت که آدم روزمره آن است که خارج
از میدان نفوذهای حاضر و نیازهای محیط بر زندگانیش نمیداند و نمیاندیشد. نمیداند
به این معنی که دانستههایش عموماً از چنین مرزی فراتر نمیروند، نمیاندیشد به این
معنی که منحصراً در داخل چنین مرزی در حد نیازهای عجینشدهی خود میاندیشد، نه بیش
از آن و نه خارج از آن. هر نیازی که بر زندگانی متعارف یا روزمره مستولی باشد و
بپاید رفته رفته به نیاز لازم زندگانی تبدیل میشود. نیاز مستولی و پاینده یعنی نیاز
رخنهکرده و تهنشستشده.
از توضیحی که دادیم برمیآید که نیازها
منحصر به خوراک و پوشاک نیستند. گوشدادن روضهی یک روضهخوان و وعظ یک واعظ به
همان اندازه از این مقوله است که شنیدن یک ترانه، دیدن یک نمایش، تماشای یک مسابقهی
فوتبال، رفتن به سینما و خواندن مجله یا کتاب. آدمهای جوامع مختلف برحسب یکسانی و
محدودیت، یا گسترش دامنه و گوناگونی نیازهای لازمشان با هم فرق میکنند یا به هم
شباهت دارند. بنابراین میتوان گفت هرچه از محیط بیواسطه و از زیست روزانه به صورت
محتوای حیاتی آدمی درآید، او را پُر کند، یعنی نوعی تعادل وجودی به آدمی بخشد و از
این نظر عملاً او را به انحصار خود درآورد، نیاز لازم زندگانی او محسوب میشود و
باید دائماً رفع گردد. اگر بپذیریم که زندگانی روزمره، آنطور که نامش نشان میدهد،
از عادات و عادیات تشکیل میگردد و جز این هم ممکن نیست، باید این را نیز بپذیریم
که عادی زیستن اصولاً جزو نظام ضروری امور برای آدمیست. آدمی روزمره مجبور و
محکوم است ادامهی جریان زندگی را در یکنواختی ایمنیبخش از طریق قواعد و نظامهای
متعارف تضمین نماید. روال روزمرگی، چون از مجموع عادتها و رفتارهای مشترک زندگانی
پیرامونی حاصل میگردد و در نتیجه همگانی، یعنی غیرفردی و حتا ضدفردیست، حکم میزانی
را دارد که بدان میتوان مایهی همگونگی یا فردیت آدمها را سنجید و برآورد کرد.
چه نتیجهای میتوان و باید از آنچه گفته شد گرفت؟ این که مکانیسم روزمرگی در دفع
آنچه تعادل زندگانی عادی را برهم زند لحظهای درنگ نمیکند، در دور ساختن عوامل
مُخل به آهنگ و هماهنگی متداول زیستی از پا نمینشیند. هیچ امر غیرعادی نمیتواند
قاعدتاً و در درازمدت این روال را متزلزل نماید. برای آنکه نخست همین روال روزمره
تکلیف عادیبودن و عادینبودن امور را روشن میکند.
از آنجا که هیچ جامعهای در همگونگی
روزمرهاش از عدم بهوجود نمیآید، یعنی همیشه از زمینهای پیشینتر میروید و میتراود،
باید اذعان کرد که روزمرگی پیکرها و صورتهای خود را بیواسطه یا بواسطه از آنچه در
گذشته روی داده میگیرد. اما این پیکرها و صورتها به همان اندازه نیز میتوانند
از تصرف و تعبیری ناظر بر گذشته حتا در تضاد با تعبیر رایج آن حاصل گردند، و در این
حد طبیعتاً باز وابستهی گذشته میمانند. معنای این گفته چیست؟ این که روال روزمره
را پیوسته سنت و رسم بهنحوی از پیش تعیین میکنند. یعنی روزمرگی وابستهی سنت
است، و خللی بر سختجانی این وابستگی از این طریق وارد نخواهد شد که روزمرگی در
وجوهی از پهنهی فراگیرش از درِ تناقض با سنت درآید. اما همهی این شیوهها و
شگردهای حیاتی روزمرگی برای چیست؟ برای آن که امنیت محیطی و زیستی آدمی را مسجل
نماید و قابلیتهای او را به این منظور در سازگاری با شرایط محیطش بپروراند. و چون
آدم و جامعه از هیچ هست نمیشوند، بلکه دنبالهی وجودی آدمهای گذشته و ادامهی پیشینهی
فرهنگی مربوطاند، هر آدمی را در وهلهی اول دادههای محیط براساس سنت و تاریخ در
آمیزش و سازش با آنها از درون تسخیر میکنند و به مبانی فرهنگی و تاریخی وامیگرداند.
در صورتی که چنین باشد، روزمرگی یعنی همگونی تکراری و چیره بر فکر و ذکر آدمی، یعنی
یکنواختی زیستی گاه بهظاهر متنوع که در چرخشش به منظور ایجاد و بقای ایمنی فرد در
جمع هرگز از جای خویش تکان نمیخورد. اینکه جنبهی عمقی ذهنی و روحی روزمرگی برای
ما مطرح است نه وجوه ظاهری ملموس و محسوس آن باید ناگفته پیدا باشد. بنابراین تکان
نخوردن از جای خود، یعنی از نظر ذهنی و روحی همسان دیگران ماندن، که امری همگانیست
و نه فردی و نه شخصی، چیز دیگری جز نیندیشیدن و فقدان فردیت فرهنگی ما را نمیرساند.
البته به شرط آنکه اندیشیدن و تفرد فرهنگی را به معنای زدوخوردهای باب روز در رد
مردودها و قبول مطلوبهای مسلط بر محیط جسمی و روحی و مستولی بر ارزشهای محیط نگیریم،
که اگر چنین باشد ما تا کنون سدها بار از فرط اندیشیدن از پا درآمدهایم و از شدت
تفرد، یعنی متمایز بودن از همگان، تقطیر و تبخیر شدهایم. منظور از فردیت فرهنگی،
توانایی فرد متمایز از جمع در شکافتن زره ارزشهای جامعهگیر و انگیختن اندیشههاییست
که به ریشهشناسی این ارزشها میپردازند و از این راه سلطهی آنها را درهم میشکنند.
از اینرو فرهنگی که پایهگذارانش نه فردهای متکی بهخود و خویشساخته، بلکه مخرجهایی
کانونی از همگان و نیمههمگان بودهاند، طبعاً مردمش در حیات فردی و اجتماعی نمیتوانند
صاحب اختیار خود باشند یا بشوند، چون الگوی آن را نداشتهاند.
اکنون که به اینجا رسیدیم بایدگفت
روزمرگی، تا هنگامی که کارش تنظیم حیات جمعی و حفظ فرد در آن است، اگر آن را ضرورتی
نامطلوب هم تلقی کنیم، بهصرف لزوم حیاتیاش برای نظام عمومی جامعه و حفظ فرد در
آن طبیعی و در خور تأیید است. اما آنجا که روزمرگی پا بهمیدان فرهنگ میگذارد و
در آن میتازد، در وهلهی اول چون قلمرو خود را با چنین نقض غرضی ترک کرده، دیگر
علت وجودیاش را از دست داده است. در جریانهای فرهنگی جوامع، روال روزمره آسان و
فراوان به چنین قلب ماهیتی دچار میگردد. یعنی به «اندیشیدن» برای حفظ آنچه بوده و
هست دست میزند. از جمله خصوصاً در آن جوامعی که مانع رشد شخصیت و مُخل تشخص فردی
هستند. درستتر بگویم اصلاً تشخص فردی نمیشناسند، جوامعی که آموزش و پرورش برایشان
وسیلهی وابستهبارآوردن است نه وسیلهی زایاندن و بالاندن خویشآگاهی فردی در
آزادی. در چنین سوییست که چرخ فرهنگی جامعهی ما در جای خود میگردد و نیرویش از
این طریق به مصرف خودباوریها و دکانداریهای فرهنگی میرسد، یعنی هرز میرود. این
روال خودفریبانه و خویشتنپسند در جوامع روزانهزی و آرمانناشناس که با احداث هر
سد، برپاکردن هر جشنواره، افتتاح هر دانشکده و پژوهشگاه جدیدی، آرمانهای مجسم یکی
پس از دیگری به خورد خودشان میدهند، طبیعتاً قادر است از عهدهی انتظارات فرهنگیشدهی
روزمرهی ما بهخوبی برآید. اما به همین سبب چیزی که در اینگونه جوامع هرگز جوانه
نخواهد زد، نخواهد رویید و نخواهد پرورد فردیت و شخصیت و مآلاً توانِ اندیشیدن،
تاب ذهنی و انضباط روانیست. به این ترتیب هر یک از ما بهمثابه نمونهای جزئی از
کلیت فرهنگمان از آغاز بیخویشتن و وابسته، یعنی تهی از خویش و پُر از «دیگری»
بارمیآییم. و این خلأ تشخص را از دورهی جوانی با چه پُر میکنیم؟ البته با آنچه
هم سهلالحصول است، هم بازار معنوی دارد و هم آسان موجب اشتهار میگردد: با تشبه
بوزینهیی به اروپاییان، با دستبردزدن به کالاهای فرهنگ غرب که با «فرزانگیها»ی
فرتوت و آماسیدهی ما میآمیزند و ما را به وسایل لازم برای عرضاندام در روزمرگی
فرهنگی مجهز میکنند. منشأ و موجب بیواسطهی این تقلیب طبعاً گوناگون است و برحسب
نوع حیات وقت جوامع مسلماً متفاوت. اما به هر علت آشکار و چشمگیری که این تقلیب
صورت گیرد، یعنی روزمرگی و معیارهایش وارد میدان فرهنگ شوند، نتیجهاش مسخ و
بدآموزی فرهنگی خواهد بود، بیتفاوت است که انگیزهها و برانگیزندهها برای صحنهسازان
و هنرپیشگان اینگونه نمایشهای رقتانگیز چهها و کهها باشند. چه تفاوتی دارد که
در پس اینگونه تجاوزها و تاخت و تازهای روزمره، مزدوری و خودکامگی حکومت نهفته
باشد یا بهاصطلاح رسالتپیشگیهای سیاسی یا عیاریهای فکری دانایان قوم؟ وقتی همهی
اینها بر ضدهم و باهم در راه تسطیح و کاهاندن فرهنگ گام برمیدارند و این راه با
ظاهر پُرپیچ و خم و پُرفراز و نشیب فریبندهاش به سردرگمی جوانان، کشیدن رمق روحی
و هدردادن نیروهای سالم و طبیعی آنان میانجامد، و آن روز فرامیرسد که آنان نیز
در ادامهی همین راه ممارست یابند، رهنورد و راهنما شوند و عین همین بلا را بر سر
نسل بعدی بیاورند، جای تردید است که ما عموماً بتوانیم به رقتانگیزی اینگونه
مضحکهها پیبریم. برعکس مسلم این است که ما آسان شیفتهی آنها میشویم و هرچه بیشتر
در دلمان به آنها مجال خودنمایی و مجلسآرایی میدهیم. این را تجربه این چند دههی
اخیر ثابت کرده است. بدینترتیب همیشه دیری نخواهد پایید که تجاوزات روزمرگی حرکت
و جهت جریانهای فرهنگی ما را بهخود منحصر خواهند کرد و ما پیرزادگان و داوطلبان
جوانمرگی ذهنی را در تلاطم خود بزیر خواهند کشید و خواهند برد. به کجا؟ مثلاً به این
برهوت فرهنگیای که اکنون رسیدهایم. و این برهوت ما را، چون سازندهاش هستیم، از
خود و دستاوردمان راضی میکند. اگر چنین نمیبود، نویسندگان ما تقریباً در همهی
زمینهها میبایستی از دستاورد این بیستساله و نتیجتاً خودشان، ناراضی میشدند!
فقط برای آنکه نمونههایی از روزمرگی
فرهنگیمان بدست داده باشم: با روزمرگی فرهنگی آنجا روبرو هستیم که در دورهی
حوادث بزرگ و مُخرب دورهی انقلاب اسلامی کتابی در چند سد صفحه به بیرون ریختن
امعا و احشای موجوداتی چون کُلینی اختصاص داده میشود، تا چشمها همچنانکه در این
نمایش شرمآور از هزارسال جهل فردی و جمعی به پیشوایی آخوند و فقیه خیره میگردند،
در اینگونه همبینشی و یکسانبینی از نگریستن احتمالی در اسلام راستین بازبمانند و
نهاد دین مبین مصونیت موروثیاش را کماکان حفظ نماید. این شگرد یعنی زدن کوس رسوایی
فرع بهمنظور منحرفکردن از اصل و تأیید برائت آن! تازه انصافاً باید گفت که نویسندهی
کتاب در کار خویش تسلط و زبردستی بیشتری نشان داده تا حریفان و مدعیان بهزعم خود
ملی یا غربشناس در زمینهی صلاحیتشان. با روزمرگی آنگاه روبهرو هستیم که در
دورهی حکومت پیشین سالها برخی از قهرمانان میانمایگی و شیاد فکری ما، مثلاً
احسان نراقی و حسین نصر، با خرمردرندیهای عرفانی و شیعی خود جوانان خام و بیتمیز
را به سوابق درخشان فرهنگ «پویا»ی ایران اسلامی دلگرم میساختند تا به جنگ یکسویهی
پهلوانپنبهیی و در عین حال زرگریشان با غرب معنا بدهند در حد شعور بسیار متوسط
خود و ما خوانندگانشان. با روزمرگی آنگاه روبهرو هستیم که تنگچشمی، حقارت درونی
و شهرتطلبی با موتوری از تیزهوشی جنونآمیز و محفوظات کمیاب و بازارپسند در سرزمین
ما گاه حتا در تن یک فرد، مثلاً احمد فردید، بهجان هم افتاده بودند تا بر ضد
فلسفه و تمدن غرب شاخ و شانه بکشند: در روزنامهها و برنامههای رادیوـ تلویزیونی
و در پیشگاه ما خوانندگان، شنوندگان و بینندگانی که هنوز تکلیفمان با بوفکور هدایت
یا شعر نیما یوشیج روشن نیست، شعر حافظ که جای خود دارد. با روزمرگی آنگاه روبهرو
هستیم که چون امروز معلومات جهاننما و شرق و غربنوردمان را سر خواننده فرو میریختیم
و او را زیر آوار آنها مدفون میکردیم، به بهانهی نهادن آسیا در برابر غرب. در گیرودار
آن هم طعمی از غنای فرهنگ اسلامیمان به خواننده میچشاندیم و هم او را از ناآرامی
درونخیز فرهنگ غربی برحذر میداشتیم که ما را از جمله دچار نیهلیسم خودش نیز کرده
است! و این همه یک سال پیش از آنکه ما مردم با هوارهای «اللهاکبر»مان این سرزمین
را روی سرمان بگذاریم و تحویل روحانیت اسلام دهیم. با روزمرگی آنگاه روبهرو هستیم
که با جلال آلاحمد گمان میکردیم مچ رنگیننامهها را همچون عوامل تباهکنندهی
اصالتهای بومیمان گرفتهایم و اینها هستند که به فرهنگ ما آسیب میرسانند، بجای
آنکه دریابیم فرهنگی که از رنگیننامه آسیب ببیند، محتضر بدنیا آمده است.
با وجود این ممکن است کسی بپرسد اینها
به روزمرگی چه ربطی دارند. و شاید چنین پرسشی چندان هم ناروا نباشد، خصـوصاً که
بود و نبود این قبیل امور در تنظیم و تأمین آهنگ حیات افراد در متن جامعه ظاهراً بیتفاوت
بهنظر میرسد. اما از آنجا که این فقط ظاهر امر است، باید به این پرسش صریح چنین
پاسخ داد: وقتی روزمرگی حیاتی ضامن پیوند پیرامونی فرد به کلیترین معناست، یعنی
سراسر هستی رفتاری او را دربرمیگیرد، و در پس این پیرامون هیچ جویایی و جنبش درون
روندهای نیست تا عمقی به این سطحیت پیرامونی دهد و عملاً هرچه هست در همین رویهی
روزمره که بهچشم میبینیم انجام میگیرد، ناچار نمودهای معنوی جامعه نیز باید از
همین نوع باشند تا با بزک هرچه تندتر و رنگینتر خود بتوانند با مظاهر ملموس
روزمرگی رقابت کنند و در عینحال پشتوانهای روحی به آنها بدهند. در اثبات این
تشخیص همین بس که تمام این «قیامهای فکری» نمونهیی که در چشم و همچشمی، حسدورزی یا
در پیکار با یکدیگر بهمیدان آمده بودند، در یک مورد اتفاقنظر داشتند، و آن اینکه
ما با یک چیز میتوانیم در برابر غرب بایستیم: با معنویت فرهنگیمان. و این درست
همان چیزی بود که روزمرگی زیستی ما برای تکمیل تعادل یا استقلال کاذبش کم و در نتیجه
لازم داشت. این را نیز باید افزود که شاخص تمام این تلاشها این بود که عاملانشان
عموماً درسخواندههای اروپا و امریکا بودند و در غیر اینصورت خوانندگان کتابهای
اروپایی و زبانهای اصلی، و هرچه نیمهدرست یا دستوپا شکسته میدانستند و علناً یا
در دل به آن مینازیدند و موجب برجستگی آنان میشد، همین دستافزارهای سرهمشده و
مسروقه از فکر و فرهنگ اروپایی بودند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر