با توجه به داستان کاوه و ضحاک در شاهنامه از اصول نامردمی (دیو بودن ) گواه بودن در محضر ستم کار می باشد .
دلیل گواه بودن در محضر پادشاه (ستم کار) ، ترس می باشد :
همچنین کاوه می گوید : نباشم بدین محضر اندر گوا نه هرگز براندیشم از پادشا
و اینک قسمتی از داستان :
بر آن محضر اژدها ناگزیر گواهی نوشتند برنا و پیر
و اینک قسمتی از داستان :
چنان بد که ضحاک را روز و شب به نام فریدون گشادی دو لب
بران برز بالا ز بیم نشیب شده ز آفریدون دلش پر نهیب
چنان بد که یک روز بر تخت عاج نهاده به سر بر ز پیروزه تاج
ز هر کشوری مهتران را بخواست که در پادشاهی کند پشت راست
از آن پس چنین گفت با موبدان که ای پرهنر با گهر بخردان
مرا در نهانی یکی دشمنست که بربخردان این سخن روشن است
به سال اندکی و به دانش بزرگ گوی بدنژادی دلیر و سترگ
اگر چه به سال اندک ای راستان درین کار موبد زدش داستان
که دشمن اگر چه بود خوار و خرد نبایدت او را به پی بر سپرد
ندارم همی دشمن خرد خوار بترسم همی از بد روزگار
همی زین فزون بایدم لشکری هم از مردم و هم ز دیو و پری
یکی لشگری خواهم انگیختن ابا دیو مردم برآمیختن
بباید بدین بود همداستان که من ناشکبیم بدین داستان
یکی محضر اکنون بباید نوشت که جز تخم نیکی سپهبد نکشت
نگوید سخن جز همه راستی نخواهد به داد اندرون کاستی
زبیم سپهبد همه راستان برآن کار گشتند همداستان
بر آن محضر اژدها ناگزیر گواهی نوشتند برنا و پیر
هم آنگه یکایک ز درگاه شاه برآمد خروشیدن دادخواه
ستم دیده را پیش او خواندند بر نامدارانش بنشاندند
بدو گفت مهتر بروی دژم که بر گوی تا از که دیدی ستم
خروشید و زد دست بر سر ز شاه که شاها منم کاوهی دادخواه
یکی بیزیان مرد آهنگرم ز شاه آتش آید همی بر سرم
تو شاهی و گر اژدها پیکری بباید بدین داستان داوری
که گر هفت کشور به شاهی تراست چرا رنج و سختی همه بهر ماست
شماریت با من بباید گرفت بدان تا جهان ماند اندر شگفت
مگر کز شمار تو آید پدید که نوبت ز گیتی به من چون رسید
که مارانت را مغز فرزند من همی داد باید ز هر انجمن
سپهبد به گفتار او بنگرید شگفت آمدش کان سخنها شنید
بدو باز دادند فرزند او به خوبی بجستند پیوند او
بفرمود پس کاوه را پادشا که باشد بران محضر اندر گوا
چو بر خواند کاوه همه محضرش سبک سوی پیران آن کشورش
خروشید کای پای مردان دیو بریده دل از ترس گیهان خدیو
همه سوی دوزخ نهادید روی سپر دید دلها به گفتار اوی
نباشم بدین محضر اندر گوا نه هرگز براندیشم از پادشا
خروشید و برجست لرزان ز جای بدرید و بسپرد محضر به پای
گرانمایه فرزند او پیش اوی ز ایوان برون شد خروشان به کوی
مهان شاه را خواندند آفرین که ای نامور شهریار زمین
ز چرخ فلک بر سرت باد سرد نیارد گذشتن به روز نبرد
چرا پیش تو کاوهی خامگوی بسان همالان کند سرخ روی
همه محضر ما و پیمان تو بدرد بپیچد ز فرمان تو
کی نامور پاسخ آورد زود که از من شگفتی بباید شنود
که چون کاوه آمد ز درگه پدید دو گوش من آواز او را شنید
میان من و او ز ایوان درست تو گفتی یکی کوه آهن برست
ندانم چه شاید بدن زین سپس که راز سپهری ندانست کس
چو کاوه برون شد ز درگاه شاه برو انجمن گشت بازارگاه
همی بر خروشید و فریاد خواند جهان را سراسر سوی داد خواند
ازان چرم کاهنگران پشت پای بپوشند هنگام زخم درای
همان کاوه آن بر سر نیزه کرد همانگه ز بازار برخاست گرد
خروشان همی رفت نیزه بدست که ای نامداران یزدان پرست
کسی کاو هوای فریدون کند دل از بند ضحاک بیرون کند
بپویید کاین مهتر آهرمنست جهان آفرین را به دل دشمن است
بدان بیبها ناسزاوار پوست پدید آمد آوای دشمن ز دوست
همی رفت پیش اندرون مردگرد جهانی برو انجمن شد نه خرد
بدانست خود کافریدون کجاست سراندر کشید و همی رفت راست
بیامد بدرگاه سالار نو بدیدندش آنجا و برخاست غو
چو آن پوست بر نیزه بر دید کی به نیکی یکی اختر افگند پی
بیاراست آن را به دیبای روم ز گوهر بر و پیکر از زر بوم
بزد بر سر خویش چون گرد ماه یکی فال فرخ پی افکند شاه
فرو هشت ازو سرخ و زرد و بنفش همی خواندش کاویانی درفش
از آن پس هر آنکس که بگرفت گاه به شاهی بسر برنهادی کلاه
بران بیبها چرم آهنگران برآویختی نو به نو گوهران
ز دیبای پرمایه و پرنیان برآن گونه شد اختر کاویان
که اندر شب تیره خورشید بود جهان را ازو دل پرامید بود
بگشت اندرین نیز چندی جهان همی بودنی داشت اندر نهان
فریدون چو گیتی برآن گونه دید جهان پیش ضحاک وارونه دید
سوی مادر آمد کمر برمیان به سر برنهاده کلاه کیان
که من رفتنیام سوی کارزار ترا جز نیایش مباد ایچ کار
ز گیتی جهان آفرین را پرست ازو دان بهر نیکی زور دست
فرو ریخت آب از مژه مادرش همی خواند با خون دل داورش
به یزدان همی گفت زنهار من سپردم ترا ای جهاندار من
بگردان ز جانش بد جاودان بپرداز گیتی ز نابخردان
فریدون سبک ساز رفتن گرفت سخن را ز هر کس نهفتن گرفت
برادر دو بودش دو فرخ همال ازو هر دو آزاده مهتر به سال
یکی بود ازیشان کیانوش نام دگر نام پرمایهی شادکام
فریدون بریشان زبان برگشاد که خرم زئید ای دلیران و شاد
که گردون نگردد بجز بر بهی به ما بازگردد کلاه مهی
بیارید داننده آهنگران یکی گرز فرمود باید گران
چو بگشاد لب هر دو بشتافتند به بازار آهنگران تاختند
هر آنکس کزان پیشه بد نام جوی به سوی فریدون نهادند روی
جهانجوی پرگار بگرفت زود وزان گرز پیکر بدیشان نمود
نگاری نگارید بر خاک پیش همیدون بسان سر گاومیش
بر آن دست بردند آهنگران چو شد ساخته کار گرز گران
به پیش جهانجوی بردند گرز فروزان به کردار خورشید برز
پسند آمدش کار پولادگر ببخشیدشان جامه و سیم و زر
بسی کردشان نیز فرخ امید بسی دادشان مهتری را نوید
که گر اژدها را کنم زیر خاک بشویم شما را سر از گرد پاک
منابع :
غزلستان - ضحاک : http://www.ghazalestan.com/poem.php?p=DEC18C36
غزلستان - ضحاک : http://www.ghazalestan.com/poem.php?p=DEC18C36
گنجور » فردوسی » شاهنامه » ضحاک » بخش ۷
حال بررسی کنیم روش های ضحاک گونه چگونه است :
برساختن و تشکیل نیروی نظامی ( نیروی نظامی اختصاصی ) که در آن مردم با دیوگونگی درآمیزند ، یعنی بتوانند دیگران را وحشیانه بکشند و شکنجه دهند با روش های غیر انسانی :
یکی لشگری خواهم انگیختن ابا دیو مردم برآمیختن
این نیروی نظامی بایستی چیزی افزون بر نیروهای موجود و مورد نیاز برای حفظ حدود کشور و سایر وظایف عمومی ارتش باشد ، علاوه بر ( زین فزون ) لشکر معمولی ، لشکری برای حفظ استبداد و تاج و تخت :
همراه ساختن موبدان ( یعنی نیروهای مذهبی و متولیان دینی جامعه با خود :
این نیروی نظامی بایستی چیزی افزون بر نیروهای موجود و مورد نیاز برای حفظ حدود کشور و سایر وظایف عمومی ارتش باشد ، علاوه بر ( زین فزون ) لشکر معمولی ، لشکری برای حفظ استبداد و تاج و تخت :
همی زین فزون ، بایدم لشکری هم از مردم و هم ز دیو و پری
بباید بدین بود همداستان که من ناشکبیم بدین داستان
در این بیت ضحاک موبدان را با خود هم داستان و هم رای می خواهد زیرا در آغاز روی سخن اش با آنها بوده است :
از آن پس چنین گفت با موبدان که ای پرهنر با گهر بخردان
در اختیار و خدمت گرفتن نظام دیوان سالاری و اطلاع رسانی جامعه :
یکی محضر اکنون بباید نوشت : که جز تخم نیکی سپهبد نکشت
نگوید سخن جز همه راستی ، نخواهد به داد اندرون کاستی
مطیع ساختن انسان های خوشنام و موجه جامعه از روی ترس :
زبیم سپهبد همه راستان ! ؟ برآن کار گشتند همداستان
مطیع ساختن انسان های خوشنام و موجه جامعه از روی ترس :
زبیم سپهبد همه راستان ! ؟ برآن کار گشتند همداستان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر