مفاهیم دینی چگونه پرورانده شده در ذهن موجودیت یافته و نام علم به خود می گیرند ؟
قلمرو و سرچشمه دین و تشریع مطابق ادعا : ماورای طبیعت می باشد .
از طرفی متونی که به طور مستقیم به ماوراء نسبت داده می شوند بسیار مختصر ، جزئی ، شفاهی و فاقد چارچوب مشخص می باشند .
پس آن چه آن را علوم دینی نام نهاده اند چگونه بوجود می آید ، در مورد آن قلم فرسایی شده ، کتاب ها نوشته می شود ، قداست بدان بخشیده شده و تدوین می گردد ؟
با دقت در سخنان کسانی که در این بازار به کسب و کار و تفکر اشتغال دارند می توانیم تا حدودی اطلاعات لازم برای طرح فرضیه یا ترسیم الگو را بدست آوریم .
برای نمونه نوشته زیر قسمتی از مقاله " ذاتی و عرضی دین اسلام " آقای یوسفی اشکوری می باشد که قسمت های مورد نظر را در آن هایلایت کرده و تغییر رنگ داده ام :
....
دین از غیر دین چگونه مشخص و متمایز میشود؟
بدیهی است یک «غیریت»ی در این میان وجود دارد که جنس و ماهیت و هویت «دین» و «غیر دین» را از غیر دین معین و مشخص میکند. درست است که واقعا تعریف ثابت و حتی عموما تعاریف قابل جمعی در مورد دین وجود ندارد اما منطقا باید حداقل یک صفت مشترک و در نتیجه یک تعریف اجماعی وجود داشته باشد تا دین تعریف و تبیین محصلی پیدا کند و از غیر دین (هر آنچه که دین نیست) متمایز گردد. اگر جز این باشد قطعا واژهٴ دین در زبانهای مختلف و در میان میلیاردها انسان کره زمین و در چهارگوشهٴ عالم قابل فهم نخواهد بود. امروز (مانند دیروز) وقتی هر انسانی در کره ارض اصطلاح دین را میشنود یقینا چیزی از آن میفهمد و آن را از غیر دین متمایز میکند و آن «چیز» همان معنای حداقلی مشترک اصطلاح و لغتی به نام دین است. گرچه میتوان از منظرهای مختلف تخصصی و محدود (روانشناسی، جامعه شناسی، کلامی و درون دینی و…) تعاریف مختلف و حتی متضادی از پدیدهای به نام دین ارائه داد (که دادهاند و میدهند) اما در نهایت در ذهن و زبان عموم آدمیان در فرهنگها و زبانهای مختلف و متکثر فهم و معنای ثابتی وجود دارد که در نهایت فهم «بینالاذهانی» مشترک و گستردهای را در سطح بشریت ممکن میکند. احتمالا در مورد این که آن معنا و آن «چیز» چیست، میتوان اختلاف کرد اما این اختلاف نظری و انتزاعی واقعیت را تغییر نمیدهد. واقعیت انضمامی آشکار میکند که چیزی در واژهٴ دین وجود دارد که امروز نه تنها تمام آدمیان را در فهم مفهوم حداقلی دین کمک میکند بلکه ما را در فهم این واژه در عصر باستان نیز یاری میرساند. وقتی میگوییم مثلا در پنج هزار سال پیش در میان اقوام ساکن در بینالنهرین دین (=مذهبب) وجود داشته و یا نداشته، به چه چیزی اشاره میکنیم که برای ما و دیگران در حال حاضر نیز مفهوم است؟ از نظر فلسفی نیز حداقل باید یک اصل ثابت وجود داشته باشد تا اصولا معنا و مفهوم تغییر خلق شود و تبدّل معنای محصلی پیدا کند. هراکلیت، که مبلغ و حتی پیامبر اصل تغییر در تاریخ فلسفه و اندیشه ورزی بشر است، میگوید هر چیزی در تغییر است جز اصل تغییر. زیرا اگر اصل تغییر هم تغییر کند از یک سو شکاکیت مطلق در تمام عرصههای زندگی رخ خواهد داد (و یکی از پیامدهای آن نیهیلیسم است) و از سوی دیگر اصل تغییر هم بدون معارض میماند و دوگانه ثبات/تغییر لغو و بی معنا میشود. انکار آن مانند این است که بگوییم زیبایی بدون زشتی و سفیدی بدون سیاهی معنایی دارد. وقتی ثباتی وجود نداشته نباشد لاجرم تغییر نیز بی معنا و لغو خواهد بود و در واقع وجود نخواهد داشت. در هرحال در موضوع دین این مسئله چنان مهم و به گمانم کتمان ناپذیر است که اگر هم ذاتی برای آن در واقع نباشد و یا قابل کشف نباشد حداقل هر فردی بر اساس استقراء یا قیاس ناگزیر است معنای ثابتی برای دین تصور کند تا با تصدیق و در نهایت تعیمم آن راه مکالمه و مفاهمه با میلیاردهای انسان دیگر از گذشته تا حال را ممکن سازد.
هرچند فعلا موضوع بحث ما تعیین ذات و یا تعریف مشترک برای ادیان نیست اما شاید بتوان روی این گزاره توافق کرد که دین عبارت است از افکار و آئین و سلوک ویژهای که معطوف به امر قدسی (خدا و یا خدایان و یا هر نام دیگر) است و غایتالقصوای آن «رستگاری» آدمی است. براین اساس میتوان تمایز دین و غیر دین را نشان داد و به اصطلاح گفت جامع دینها کدام است گرچه قطعا مانع مؤلفههای دیگر نیست.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر